-

سر اومد زمستون...؟

کیمیا ملکی روزنامه‌نگار

سال ۹۳ بود، دخترکی که چهره‌اش بسیار کمتر از سنش به‌نظر می‌آمد و خجالتی بود.کمی قبل از ورودی روزنامه درست کنار تابلو اعلانات در انتظار خواهر ایستاده بود تا سوز سرد هوا به او نخورد و هرکس از کنارش رد می‌شد، لبخندی به او می‌زد و با لحن مخصوص کم سن و سالان به او سلام می‌کرد. آن روزها زمستان هم زمستان بود، اصلا همه‌چیز رنگ و بوی دیگری داشت. از زمان استفاده کرد و حسابی به عکس‌های روی دیوار نگاه کرد. با خودش مسابقه گذاشته بود تا از میان آن همه جمعیت حاضر در عکس، زود خواهر خود را پیدا کند.

ملکی - یادداشت

غرق عکس‌های روی دیوار شده بود که خانم مهربانی با فرم سورمه‌ای رنگ، شانه‌هایش را لمس کرد و از او علت ایستادنش را جویا شد و بعد با لبخندی ماندگار روی لب‌هایش دخترک را به تحریریه روزنامه برد. تحریریه روزنامه پر بود و صندلی خالی دیده نمی‌شد، پر از آدم‌های جوانی که عشق به کار داشتند و برای‌شان سرمای مسیر رسیدن به خانه مهم نبود.

با همان خنده به خواهر دخترک گوشزد کرد که «آدم خواهرش رو تو سرما نگه نمی‌داره، پاشو برو».

آن روز با خداحافظی از خبرنگاران به‌پایان رسید و دیگر تا سال‌ها دخترک رنگ آن تحریریه را ندید.

سال ۹۹ بود، آن روزها ویروسی دنیا را فرا گرفته بود که عزیزان بسیاری را با خود برد. همان روزها دخترک وارد حرفه‌ای شد که با زیر و بم آن ناآشنا بود و قواعد بازی در این زمین پرهیاهو را نمی‌دانست. مدت زیادی طول نکشید که دانشجوی دانشکده علوم‌پزشکی با میز و نگاه خبرنگاری خو گرفت و کم‌کم همه‌چیز عوض شد. دخترک دیگر عاشق خبرنگاری بود و حاضر نبود هیچ‌جوره آن را ترک کند. گذراندن دوره‌های خبرنگاری و نگارش و... آغاز شد و در تمام این سال‌ها همواره یک جمله تکراری مسیر ذهن این خبرنگار جوان را در اختیار داشته: «باید صبر کنی، تلاش کنی تا یاد بگیری و این کار اصلا نشد ندارد.»

باز هم زمان سپری شد. ۱۵ فروردین ۱۴۰۱؛ دخترک از در وارد شد، حالا دیگر خبری از آن دختر بچه نیست و حسابی عوض شده، اما همچنان وجودش پر از استرسی است که ناشی از تجربه‌های کار در رسانه قبلی است.

خدا را شکر می‌کند که هنوز قاب عکس‌ها هم به دیوار هستند و با دیدن عکس چهره‌های آشنا کمی آرام می‌گیرد و لبخندی روی لبش می‌آید.

همه‌چیز شبیه همان چند سال پیش و ورود بار اول به این موسسه مطبوعاتی است و حتی جای صندلی‌های انتظار هم تغییر نکرده؛ اما تغییرات بزرگ‌تری اتفاق افتاده است.

وارد تحریریه شدم، همان تحریریه پر سر و صدا که روزی در تمام مدت حضورم از خجالت روبه‌رو شدن با آن همه آدم سرم را بلند نمی‌کردم. اما این بار تعداد صندلی‌های خالی تحریریه بیشتر از صندلی‌های پر آن بود.

چند نفر از چهره‌های آشنای عکس‌های روی دیوار دیگر در تحریریه نبودند و احتمالا به دلایل شخصی یا اجبار روزگار در جمعی دیگر و رسانه‌ای دیگر مشغول کار شده بودند.

تعداد صفحات روزنامه کمتر شده بود، چون بچه‌ها رفته بودند.

حقوق‌ها کافی نبود و این رسانه هم در موج مشکلات اقتصادی روزمره سایر رسانه‌ها و اصناف و فعالان اقتصادی و... گرفتار شده بود.

دیگر روزنامه با تیراژ بالا چاپ نمی‌شد، چون هزینه زیادی داشت.

دیگر کیفیت کاغذ روزنامه مانند گذشته نبود، چون کاغذ با کیفیت گران بود.

دیگر هر نیرو، کار چند نیرو را انجام می‌داد تا هزینه‌ها باز هم کاهش یابد.

در روزهایی که سپری شد، چیزهای زیادی دیدیم که هیچ‌چیز آن مانند گذشته نبود و روزها هر بار بدتر از گذشته می‌شد.

از آن قدیمی‌ها چند نفر مانده و سنگر را حفظ کرده بودند و حالا این خبرنگار تازه‌وارد به جمع قدیمی‌های  اضافه شده بود.

این مثنوی هفتاد من را گفتم تا به چند مورد دیگر برسم.

آقای پزشکیان، رئیس‌جمهوری منتخب که بسیاری را پای صندوق‌های رأی کشاندید که شاید قصد داشتند در انتخابات شرکت نکنند، حال روزنامه‌ها خوب نیست، راستش را بخواهید حال بسیاری از رسانه‌ها خوب نیست.

برحسب وظیفه امسال هم در ایام انتخابات بارها برای مخاطبان نوشتیم که امیدوار باشید، سر آمد زمستان...

حال در این روز، روز خبرنگار چه کسی ما را امیدوار کند؟ دل‌مان را خوش کند که آینده روشن است...؟

آقای طبیب، ما رسالت خود را انجام داده و می‌دهیم و حال در انتظار نتایج رسالت شما هستیم...

تحریریه قلب یک رسانه است و این قلب مدت‌هاست که هشدار ایست می‌دهد، آقای طبیب نجاتش

دهید...

دیدگاهتان را بنویسید

بخش‌های ستاره دار الزامی است
*
*

آخرین اخبار

پربازدیدترین