مصاحبه ای جذاب با باران کوثری بازیگر پرحاشیه
باران کوثری در این گفتوگو از نقشهای اخیر و حواشی گفت.
به گزارش ستاره پارسی؛ باران کوثری زادهٔ ۲۵ مهر ۱۳۶۴ است.باران کوثری در تهران متولد شده است.باران کوثری بازیگر، باران کوثری طراح صحنه، طراح لباس و باران کوثری منشی صحنه اهل ایران است.
باران کوثری در این گفتوگو از نقشهای اخیر و حواشی گفت. طبق معمول در حرفهایش واکنشها، امیدواری و ناامیدیهای سیاسی و دغدغههای اجتماعیاش معلوم بود و چند جا وقتی درباره «کلاه قرمزی» و «پسر عمهزا» و «پسر خاله» حرف زد، چشمهایش پر از اشک شد.
میگوید قرار است به زودی کمانه کند و یک جایی را هدف بگیرد که غیرقابل پیشبینی باشد.
قرار است این اتفاق را در هدفهای تحصیلیاش پیش بگیرد؛ مثلا اینکه تصمیم بگیرد برود و ناگهان شروع کند به پزشکی خواندن. به هر حال خدا به خیر بگذراند. گفتوگوی ما را با او بخوانید.
مصاحبه ای جذاب با باران کوثری
باران، تو فکر میکنی مسیرت در سینما درست است؟
بازیگریای که من میپسندم، همان اجرای نقشهای مختلف است. یعنی بتوانم در نقشهای مختلف، آدمهای دیگری بشوم. همه سعیام هم همین است. به همین خاطر وقتی «حیران» و «میزاک» و «کلاهقرمزی» را پیش هم قرار میدهم و تفاوت نقشها را میبینم، فکر میکنم مسیرم درست بوده.
این اواخر، این حرف را زیاد از آدمهای مختلف شنیدم؛ که باران دارد چه کار میکند؟! هستند کسانی که فکر میکنند این اواخر انتخابهایت نادرست بودهاند و بیش از اندازه آسانگیر شدهای. این چیزی بود که در حاشیه سینما مطبوعات جشنواره فیلم امسال زیاد شنیدیم.
نه، قبول ندارم. فکر میکنم سوالی که در جشنواره فیلم فجر پارسال در اینباره پیش آمد، مربوط به یک فیلم خاص بود و همه سوال داشتند که چرا من آن فیلم خاص را بازی کردم که اصلا به نظرم بازی کردن من در آن فیلم اینقدر هم اتفاق عجیبی نبود که در سینمای مطبوعات این همه دربارهاش از من سوال شود. نه، من دو تا فیلم خوب بازی کردم؛ «حیران» و «پستچی سه بار در نمیزند». خیلی از همانها که از من میپرسیدند و ایراد میگرفتند؛ چرا «میزاک» را بازی کردی، اعتقاد دارند در این دو فیلم بهترین بازیهای کارنامه بازیگریام را انجام دادهام. برای همین فکر میکنم مجموعه سال گذشتهام، مجموعه موفقی بوده. من از بازی در هر سه فیلمی که بازی کردم، راضیام.
باران، تو در جلسه پرسش و پاسخ «میزاک» عصبی بودی؟ خندههایت به نظر بعضیها عصبی آمده بود…
نه، خندههایم عصبی نبود. واقعا خنده بود. تو رابطه من را با اهالی مطبوعات میدانی. میدانی که رابطه خوبی است. من نقدها را با دقت میخوانم، حتی نقد کسانی را که منفی مینویسند.
فکر هم نمیکنم که همه همیشه باید از من تعریف کنند یا اینکه ناراحت شوم از اینکه چرا فلان منتقد از فیلمی خوشش نیامده است اما ماجرا فقط این است که تو به خاطر سه تا فیلم میآیی در سالن مطبوعات و حتی یک سوال درست و حسابی ازت پرسیده نمیشود.
فکر میکنم اتفاق خوبی بین منتقدان و سینماییها نیفتاده است. اتفاق خوبی نیست اینکه یا ما بخواهیم حال آنها را بگیریم یا آنها بخواهند حال ما را بگیرند. هر وقت هر دو فهمیدیم که ما داریم برای رسیدن به یک چیز میجنگیم و هر دو یک طرف ایستادهایم، به نظرم بردهایم. من فکر میکنم ما کنار هم هستیم. حالا منتقدهای ما میگویند در هالیوود منتقدان، هو میکنند. ولی من میگویم آنجا چهار تا نقد درست و حسابی هم مینویسند.
و اینجا این اتفاق نمیافتد؟
کم اتفاق میافتد. به نظرم برخورد سینماییها هم خیلی اوقات با مطبوعات اشتباه است. به نظر من باید یک اتفاق بهتری بیفتد. نه، خندههای من عصبی نبود. از بیرون که نگاه میکردم، آن جدال واقعا خندهدار بود.
تو مجبور شدی از بین فیلمنامههایی که بهت پیشنهاد شد انتخاب کنی یا اینکه این فیلمنامهها را از ابتدا واقعا دوست داشتی؟
واقعیتش این است که من خیلی به گزیدهکاری در سینما اعتقاد ندارم.
چرا؟
برای اینکه دوست دارم تجربه کنم، دوست دارم کار کنم. فکر میکنم یک شانسی آوردهام و آن این است که دوست دارم از سن کم بازی کنم و دلم میخواهد از این استفاده کنم و تو این سن نقشهایی که نمیتوانم بعدا بازی کنم را بازی کنم.
ضمن اینکه من باز فکر میکنم من در نقشهایی که بهم پیشنهاد شده، آدم خوششانسی بودهام و تا به حال نقشخوب زیاد بازی کردهام؛ نقش من در «خونبازی»، نقش من در «حیران» و «پستچی» نقشهای خوبی هستند، ویژهاند؛ هر بازیگری دلش میخواهد بازی کند. برای همین هم من نقشهایم را واقعا دوست داشتم. مجبور نبودم انتخاب کنم.
پس قاعدتا دلزدگی آنچنانیای از سینما نباید داشته باشی.
ببین، وقتی داری یک جایی زندگی میکنی که خیلی چیزها در حال ریزش و سقوط است، باید مطمئن باشی این وضعیت دامن فرهنگ و هنر را هم میگیرد. پس آنوقت دیگر رویت نمیشود بنشینی و به این فکر کنی که چرا فیلمنامههایی که به من پیشنهاد میشوند، خوب نیستند.
در شرایطی که وضعیت اقتصادی این است! خب طبیعی است. همه چیز باید به هم بیاید.
جاهطلبیهای فردیات چی؟ خودت چی؟
مشکل ریشهایتر از فیلمنامههای آبکی است و ریشهایتر از فرهنگ و هنر مملکت پس آدم باید بنشیند و به یک چیز دیگر فکر کند و یک کار دیگر انجام بدهد.
مثلا؟
خب باید هر کاری میکردیم تا خاتمی بیاید. بعد هم باید فکر کنیم حالا که او نمیآید باید به «کروبی» رای بدهیم یا به «موسوی». بعد… فکر میکنی که اصلا درست است به اصلاحات رای دادن؟ بعد فکر میکنی حرف چه کسی را باید گوش کنی. وقتی همه چیز بستگی به یک چیز بزرگتر دارد، تکلیف معلوم است.
اگر باز بخواهیم شخصیتر نگاه کنیم، چه؟
باید به این فکر کنیم که بهترین انتخابهایمان کدام است. مثلا من باید به این فکر کنم که اگر در شرایط کنونی، «کلاه قرمزی» بازی کنم و «کلاهقرمزی» روی آنتن برود، بهتر است تا اینکه در همان زمان یک برنامهای روی آنتن بیاید که نباید. خیلی بهتر از تلهفیلمهایی است که همینطور در جهت نابود کردن سینما روی آنتن میآید.
در این سالها خیلی از همسن و سالها و همحرفهایهایمان از ایران رفتند. تو قصد رفتن و مهاجرت نداری؟
نه، نه به این خاطر که مثلا من پای یک چیزهایی ایستادهام که فلانی نایستاده. نرفتنم به این خاطر است که من به خانوادهام و دوستانم وابستهام و بدون آنها نمیتوانم زندگی کنم.
نقشه بلندمدتی داری؟ اینکه یک جایی را در سینما نشان کرده باشی.
ببین، بازیگری شغل عجیبی است. آدم به هزار و یک دلیل میتواند بازیگر شود اما، برای من همان جلوی دوربین بازی کردن مهم است؛ همان لحظهای که جلوی دوربین هستم.
این به نظرم هیجانانگیزترین بخش این حرفه است. برای همین من همین راه را میروم. دوست دارم نقشهای متفاوت بازی کنم.
باران، شاید برایت جالب باشد اما، خیلیها هم اعتقاد دارند تو در نقشهایت خیلی خودت هستی و خیلی از خودت میآوری، این را قبول داری؟
خب طبیعی است که من از خودم چیزهایی به نقش اضافه کنم. اصلا کارگردان برای همین سراغ من میآید. نه، نمیپذیرم.
من نقشم در «صاحبدلان» و «پستچی» را که کنار هم میگذارم، به نظرم مسیرم درست است. فرق میکنند با هم. «دایره زنگی» و «حیران» مثلا. اصلا دو شخصیت مختلف هستند.
من سعیام را برای این متفاوت انتخاب کردن انجام دادهام. حالا نمیدانم چقدر موفق بودهام اما، مسیر به نظرم درست انتخاب شده و من تلاشم را کردهام.
در خاله باران «کلاهقرمزی» هم که ما اصلا خودت را میبینیم.
آره، آن اصلا حضور است و ربطی به بازیگری ندارد. امین حیایی یا خانواده پسیانی یا ابراهیم حاتمیکیا هم فقط حضور دارند و کسی بازی نمیکند اما، خود «حمید جبلی» آنجا دارد بازی میکند. من فقط باید حاضر میشدم.
چه چیزی ازت خواسته شده بود؟
میشد خیلی خیلی خاله بهتری باشد و همه مسوولیت اینکه نشده هم گردن من است. گردن من هم نیست، گردن بیتجربگی من در کار با عروسک است. اصلا به نظرم تا آدم جلوی عروسک قرار نگیرد، نمیفهمد این کار چقدر سخت است. باید کاملا خودم بودم و این را از من خواسته بودند. احتیاج بود به حضور یک دختری، یک خالهای در برنامه…
پس کار با عروسک به نظرت سخت آمده؟
آره، هم رابطه عجیبی بین عروسک و عروسکگردان برقرار میشود و هم اینکه کار خیلی سختی است. تو نمیدانی آنها با چه مکافاتی آن زیر جمع میشدند.
«دنیا فنیزاده»، «مرضیه محبوب» و «امیر سلطان» و… اینها واقعا آدمهای بزرگی هستند. یکجوری عروسکها را باور میکردند که انگار یادشان میرفت اینها اصلا عروسک هستند.
برای اینکه «دنیا فنیزاده» مثلا، یکجوری با این عروسکها رفتار میکند که تو مطمئن میشوی اینها فقط بچههایی هستند که دارند کنترل میشوند.
بعد هم آدم نمیداند با این «کلاهقرمزی» واقعا باید چهکار کند. چون تو اصلا یک درصد هم نمیدانی الان میخواهد چه کار کند یا چه بگوید. گاهی فقط دلم میخواست بنشینم و عروسکها را نگاه کنم.
خود «حمید جبلی» و «ایرج طهماسب» با این عروسکها چطور هستند؟
یک قدرت عجیبی دارند. واقعا فکر میکنی این عروسکها زنده هستند. خودشان میدانند که اینها عروسک هستند اما وقتی برنده میشوند که این را فراموش میکنند.
عین آدم زنده با اینها رفتار میکنند. رفتار اینها با عروسک انگار جزو غریزهشان شده
. یکهو میدیدی آنطرف، آقای طهماسب دارد با کلاهقرمزی حرف میزند و دنیا فنیزاده هم جواب میدهد! اصلا آقای جبلی نبودها! یا مثلا آقای طهماسب رد میشد و به کلاه قرمزی میگفت؛ خوبی؟ و او کله تکان میداد.
تو خودت هم این احساس را داشتی؟
آره واقعا. یک جاهایی که دوربین روی ما نیست هم من و کلاهقرمزی مثلا داریم با هم پچ پچ میکنیم.
یا اینکه وقتی من جواب «کلاه» را میدادم، اصلا برایم مهم نبود در آن لحظه آقای «جبلی» یا «دنیا فنیزاده» میخواهند چه کار کنند یا چه جواب بدهند.
من خودم را نجات میدادم. ارتباط من بیشتر با عروسک برقرار میشد تا عروسکگردان.
چطور شد که اصلا انتخاب شدی به عنوان خالهاینها؟
همیشه شوخیاش بین من و آقای طهماسب و جبلی بود. از سر «خوابگاه دختران» میخواستم با کلاه قرمزی همبازی باشم. حتی میخواستم اگر جلوی دوربین نباشم، پشت صحنه فعال باشم.
ارتباطت با گروه چطور برقرار شد؟
همه عروسکگردانها و صداپیشهها و خود آقای «جبلی» و «طهماسب» کمک میکردند. چون من خیلی بیتجربه بودم. همه چیز در خدمت این بود که من راحت باشم. اگر من کم میآوردم، سریع آقای «جبلی» و «هدایتی» کار را جمع میکردند.
چقدر این شوق را پیدا کردی که باز هم در کارهای عروسکی ظاهر شوی؟
خیلی، خیلی. و به این نتیجه رسیدم که خیلی خیلی بیشتر باید درباره عروسک یاد بگیرم. چون سخت است. بعد هم مسوولیت آدم در برنامهای که «جبلی» و «طهماسب» میسازند خیلی زیاد است. نمیتوانی یک خالهای باشی که در برنامههای دیگر هم هست.
آنها ازت میخواهند با بچهها درست حرف بزنی و روی یک اصولی باشی. فقط این نیست که به بچهها بگویی باید درس بخوانند. یک چیزی فراتر از آن است.
در واقع داری به آنها میگویی که من دارم نمایش میدهم و این یک کار هنری است و من جدی جدی نصیحتتان نمیکنم. این فرق برنامه اینهاست با دیگران. بچهها میدانند که الکی لوس نمیشوند.
کسی به زور قربانصدقهاش نمیرود و کسی آموزشش نمیدهد. آنها فقط شاهد یک برنامه هستند و این چیزی است که فقط در برنامه «جبلی» و «طهماسب» اتفاق میافتد. برای همین خیلی سختتر میشد. همهچیز در سطح بالاتری است و یک شعوری پشتش است که نمیدانم چقدر در برنامههای دیگر هم هست.
یک اتفاق عجیبی در مخاطبان «کلاهقرمزی» میافتد و آن اینکه کودک و بزرگسال با هم و همزمان از تماشایش لذت میبرند. شما این را در نظر میگرفتید؟
آره، بزرگترها هم شاهد یک اتفاق خوب و یک رویداد هنری هستند و از این لذت میبرند اما، برای آقای «طهماسب» و «جبلی» بیشتر بچهها هستند و همه حواس روی آن است که بچهها پای این برنامه مینشینند و به همین خاطر روی تکتک جملهها فکر و درباره تاثیرش بحث میشد.
اولویت با بچههاست و ما هیچ چیزی را رعایت نمیکردیم به این خاطر که بزرگترها هم پای برنامه نشستهاند.
قطعا برای مخاطب بزرگسال از حضور امینحیایی و کلاهقرمزی در کنار هم، میشد استفاده عجیب و غریب کرد اما، برای ما مهم نبود، مهم این بود که بچهها از حضور امینحیایی و کلاهقرمزی در کنار هم لذت ببرند. یا حضور ابراهیم حاتمیکیا در کنار کلاه قرمزی میشد تبدیل به یک برنامه جذاب برای 20، 25 سالهها شود اما، مهم بچهها بودند.
همین هم خیلی است! اینکه وقتی به کلاه قرمزی میگویی؛ برو یک نفر را بیاور که فیلمت را تایید کند، میرود کسی را میآورد که اصلا در دسترس نیست…
دقیقا.
باران، عروسکها وقتی از عروسکگردان جدا میشدند هم باز دوستداشتنی بودند؟
آره، من گاهی اجازه میگرفتم که بغلشان کنم.
باید اجازه هم میگرفتی؟
آره و من اصلا اینها را که میبینم اشکم درمیآمد.
چرا؟ چون کلاهقرمزی یک بچه است که بزرگ نشده؟ یا چون یک پینوکیویی است که آدم نشده یا اینکه فکر میکنی یک بچه آن تو هست که باید بیرون بیاید؟
آره و نمیدانم چرا بیرون نمیآید. این وسط مانده است. نصف این طرف، نصف آن طرف.
و جالب است که اصلا بزرگ نمیشود. هیچوقت بزرگ نمیشود. این همه ماجرا از سر گذرانده و هنوز بچه است…
آره، دقیقا.
رابطهات با پسرعمهزا چطور برقرار شد؟
قرار بود یک نفر دیگر به جمع اضافه شود که زبانش را هیچکس نمیفهمد و به اندازه بقیه هم نمیفهمد و «کلاهقرمزی» باید زبانش را ترجمهکند.
بعد هم در جریان شکلگیری شخصیتش بودم. آقای «هدایتی» که صداهای مختلف را تمرین میکردند، من آنجا بودم. اول با یک عروسک دیگر تمرین میکردند و بعد یک روز گفتند؛ خانم محبوب، امروز عروسکش را میآورد و خب خیلی هیجانانگیز بود.
درباره خندههایش؟
خندهها بعدا در تمرینها درآمد. اول قرار بود پسر عمهزا خیلی هم کمحرف و بداخلاق باشد.
باران، بچههای امروز خیلی با بچگی ما فرق دارند. این را آقای جبلی و طهماسب در نظر میگرفتند؟
آره، مثلا این را یادآوری میکردند که این بچهها اصلا کلاه قرمزی را نمیشناسند اما کلاه قرمزی یک جایی از بچگی بچهها را نشانه میگیرد که در همه بچهها یکی است.
نمیدانم دقیقا چیست و این از تجربه طهماسب و جبلی میآید.
درست است که بچهها این روزها پای کامپیوتر هستند و ویژوآل افکت میشناسند و فیلمهایهالیوودی شبیه جنگ ستارهها را میپسندند ولی، کلاه قرمزی با همین بچهها هم رابطه میگیرد. به نظرم بچههای 10 سال دیگر هم میتوانند با او ارتباط برقرار کنند.
تو میتوانی شخصیت کلاه قرمزی را در چند جمله تعریف کنی. به استثنای غیر قابل پیشبینی بودن و حاضر جواب بودنش.
نه، چون غیر قابل پیشبینی است. چون از او هیچ چیز نمیدانی. اگر میشد که بازی جلویش آسان میشد. چیزهای خیلی خیلی عادی را نمیداند، بعد حامله میشود و میگوید بروم النگوهایم را بفروشم، ذغال خوردم، کاهگل خوردم… (خنده) همین تناقضها هم جذابش میکندو هر تعریفی معمولیاش میکند.
رابطه میهمانها چطور بود با عروسکها؟
عاشقانه. همه خیلی این عروسکها را دوست داشتند. به همین خاطر اتفاق خوبی بین میهمانها و عروسکها میافتاد.
باز هم ممکن است حضور تو در کنار این عروسکها اتفاق بیفتد؟
امیدوارم…
پس کماکان میشود باز هم به اتفاقهای خوبی فکر کرد و امیدوار بود؟
آره باید امیدوار باشیم. در کنارش واقعبین هم باشیم و حرکت هم داشته باشیم. من به این حرکت اعتقاد دارم. من هم گاهی ناامید میشوم. من هم گاهی خسته میشوم اما، نمیگذارم این خستگی پیرم کند.