-

نگاهی به نمایش باد زرد ون گوگ

نوشته مهتاب خطیر

نگاهی به نمایش باد زرد ون گوگ

باد زرد ون گوگ شاید دورنمایی کوتاه باشد برگرفته از زندگینامه «شور زندگی» به کارگردانی علیرضا کوشک جلالی. کارگردان تئاتری که مانند بسیاری دیگر، چمدان‌هایش را بسته و می‌خواهد راه هنری فرهنگی‌اش را بیرون از مرزهای کشور ادامه دهد. آغاز نمایش، پایان است، رازی نهفته، واپسین ‌ثر وینسنت، گندمزار با کلاغ‌ها، جایی که مرگ شخصیت زن یافته و یکراست به سینه او شلیک می‌کند، هیچ‌کس نفهمید آیا به او گلوله زدند یا که خود درون سینه‌اش تیری خالی کرد. تماشاگر قارقار کلاغ‌ها را می‌شنود و سالن تاریک می‌شود. اشیا و چیدمان صحنه لبریز از قاب‌های عکاسانه و چندبعدی هستند، تختی که عمودی روبه‌روی تماشاگر کار گذاشته شده، اما نگاه از بالای او را می‌خواهد، میزی با برش کج، گویی هر آن مهره‌های روی آن به زمین خواهند ریخت، چند تا صندلی، جعبه‌های مکعبی و در گوشه‌ای تاریک سه‌پایه، بوم، پالت و قلم‌مو میان مانیتورینگ‌های دورادور. در سراسر نمایش گفت‌وگویی میان مرگ و وینسنت جریان دارد، بیننده همراه او (شقایق دهقان) بین پرده‌ها گام برمی‌دارد، تلاش‌ها، رنج‌ها، دردها، آرزوها، شکست‌ها و ساختارشکنی‌های ون‌گوگ را می‌بیند و هر بار ایشترگون تکه‌ای از آذین و پیراهن خود را در می‌آورد تا پیروزوار این جان آزاده را که تنبل و کم‌کار، بی‌استعداد و کودن، ترسو و دیوانه می‌خواند، در کام خود بکشد و خود را به او عریان بنمایاند. اگرچه این چرخش اسطوره‌ای، سرانجامش در بازی و پایان سمبیلکش ناتمام می‌ماند.

 

نماد تخت؛ بی‌خوابی، روانپریشی، کابوس و گنگی مرزهای آگاهی وینسنت را نشان می‌دهد، او نه می‌تواند بخوابد و نه درست و حسابی هشیار و بیدار است، آشفته از روشنایی و درستی آلوده نشده به ریا و نیرنگ‌های اجتماعی و انسانی سخن می‌گوید، این‌گونه هیچ کجا جایش نمی‌شود، نه کشیشی به درد او می‌خورد و نه فروشندگی آثار هنری، نه به درد دلبری می‌خورد و نه حتی کسی که او را دوست خود بداند؛ خشونتی پنهانی، پایان هر پرده در پی نگرش‌ها و کوشش‌ها و عشق بی‌دریغش به او روا داشته می‌شود و بدن او را به دام می‌اندازد، تخت آسایشگاه روانی، تخت شکنجه یا صلیب مسیح؟ سرکوب، بیماری، سرزنش یا تابوت؟ چرا همه او را به آن سو می‌برند، بی‌توجه به ندای خواهش‌هایش؟ جانکاهی این درک ناشدن، جدا افتادگی و نشنیده شدن به‌خوبی از این چشم به آن چشم آشکار و جابه‌جا می‌شود، حتی برای کسی که شاید از هنرمند کمتر بداند.

 

اما چه بهتر می‌شد کنترل این ابزار کانونی مکانیکی بود تا دستی که گاه و بی‌گاه حواس را به خود پرت می‌کرد. فرهاد آئیش با تمرکز بر تکانه‌های چهره و بدنش، به‌ویژه به‌وسیله راه رفتن‌های آونگ‌وار و پرملالش؛ از فیزیک خود ابزاری ساخته برای رسوخ به تجربه‌های شخصی تماشاگرها و پیوند آن با جزئیات زیست وینسنت فرای دنبال کردن یک تاریخ‌نگاره خطی. یک همذات‌پنداری آمیخته‌شده به اندیشه انتقادی در برابر نگاه ایدئولوژیک و بورژوا به تهیدستی و رنج بی‌امان، همچنین ستایش آن برای دیگران. شکستن آموزه‌های پشتوانه سرمایه‌دارها برای کنترل لایه‌های پایین‌تر جامعه.

 

« تو زندان نمیشه فکر کرد، نمیشه تکون خورد، جسم و روح منو به زنجیر کشیدن، دیوارها و سایه‌های بی‌پایان، همه جا زندانه.»

 

روایت در این نمایش گاه خوانش نامه‌های وینسنت به برادرش است، گاه بازگوی تکه‌تکه‌های خاطره‌ای در گذشته و گاهی هشداری است برای آمادگی در برابر رخ دادن فاجعه. وینسنت راوی پیوسته میان اکنون و خاطره می‌رود و بازمی‌گردد. ناگهان موسیقی می‌ترکد و نقاشی روی صحنه می‌پاشد، همه‌چیز زنده می‌شود؛ زندانی‌ها برای هواخوری دور هم می‌چرخند؛ زندانی‌هایی که به زور نقاش خود را درون حلقه‌شان می‌کشانند. این انفجار و گیسختگی در پرده خانه زرد و دیدار وینست با گوگن (حمید گودرزی) به اوج خود می‌رسد. دودستگی و دوگانگی دو نگرش رودرروی هم، آنهم نه‌تنها در زمینه هنری بلکه پیرامون زندگی و رنج و پرسمانی چون آدمیزاد. واپسین موج فروپاشیدگی رامشگری زنی است برای هنرمند. کسی که بودن زن را هستی و دین خود می‌دانسته، گوش خود را می‌برد و درون پاکتی به او پیشکش می‌دهد و دوباره پایان. قاب‌های تهی از سقف صحنه پایین می‌آیند و خود را از هیچ پر می‌کنند.

روی هم رفته این نمایش ژرف و پردیالوگ می‌تواند تجربه ماندگار و پویاتری شود و از ایستادگی و فرسودگی گاه به گاهش دربیاید، اگر به کاستی‌های دکور و پوسترهای گذاشته‌نشده در سالن انتظار نمایش، نورپردازی و صداپردازی‌اش پرداخته شده و به فضاسازی کمک شود تا پیام انسانی‌اش بهتر به تماشاگر برسد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

بخش‌های ستاره دار الزامی است
*
*

آخرین اخبار

پربازدیدترین