تاریکترین فاتحان دعواهای مکرر
شهریار خادمی -خبرنگار
دانته کمدی الهی را اینطور آغاز میکند: در میانه زندگی، ناگهان خویش را در جنگلی تاریک یافتم. تعبیر دانته را میتوان به زندگی بسیاری از ما بسط داد؛ زمانهایی هست که آدمی به ناگه خویش را دستخوش چیزی قدرتمندتر از توانش مییابد، پس ناگهان در مه ناچاری فرو رفته و در جنگلی تاریک بیآنکه بخواهد گم میشود. از اوقاتی شبیه گرفتار شدن در عشقی نافرجام یا از سر گذراندن بلایی طبیعی مانند زلزله یا تحمل یک بیماری مهلک جسمی حرف میزنم. در زمانهای که همهچیز با برنده شدن معنا مییابد و این برندگان هستند که قلمرو ارزشمندی را تعریف میکنند، نوشتن درباره فضیلت شکست، شکلی از خرق عادت است، اما من میخواهم به همین بپردازم، به جدالهایی که در آنها باید شکست خورد، زیرا بهای پیروزی چنان سنگین است که تاب تحملش برای آدمی که همچنان انسان مانده، دشوار خواهد بود. این فقط تاریخ نیست که توسط فاتحان نوشته میشود، قواعد قیمتی شدن زندگی هم بهوسیله پیروزمندانی مقرر شده که شکست را بهمثابه بزرگترین شرم و آغاز انقراض تصویر کردهاند. اگر میخواهی این یک مجال عمر، باارزش باقی بماند، در رقابتهایی که بهدقت انتخاب شدهاند، شرکت کن و به هر روش ممکن برنده باش؛ بازندهها زود فراموش میشوند و فراموشی همانا نابودی است. کدامیک ماست که بخواهد نابود شود؟ کیست که نخواهد نامش تا ابد بر سر زبانها جاودان باقی بماند؟ در روزگاری اینچنین پیروزیمدار، هم غریزه بقا و هم الگوهای جمعی بیرونی، اجباری را پدید میآورد که در نتیجه آن ما وادار به دعوا و مجبور به فاتح بودن هستیم. غریزه، بار هزاران سال تکامل را بر دوش ما میگذارد و تجاربی را خاطرنشان میسازد که در آن ضعفا حذف میشوند و قدرتمندان باقی میمانند تا روایت کنند و مرزهای فضیلت و رذیلت را مشخص سازند. الگوهای جمعی زمانه ما نیز ارتباطی مستقیم میان پذیرفتهشدن و ارزشمند بودن با برنده شدن و فاتح بودن برقرار میسازند. آدمها در چارچوب این الگوها نه بهخاطر اخلاقیات عمیق انسانی، مهربانی یا شوخطبعی، بلکه بهعلت بالانشینی در هرم موفقیت ارج و قرب مییابند.
باید برنده شوی، همیشه در اوج باشی، به هر قیمت، به هر شکل. زیر فشار غریزه درونی و الگویهای بیرونی ما نیز حق انتخاب خود را از دست میدهیم و آدمی بدون حق انتخاب، تنها سایهای از انسان است. سایهها در اطراف ما راه میروند، کار میکنند، تصمیم میگیرند، به جدال میپردازند و پیروز میشوند. ما دوستی، رابطه، خویشاوندی و حتی عشق را بدل به جدل و دعوا میکنیم و بر فاتح شدن اصرار میورزیم به این امید که کمی نور توجه و گرمای تایید نصیبمان شود.در این میان عمدتا بهای برنده شدن نادیده گرفته میشود. ما با قلب آدمهای عزیز اطرافمان همان میکنیم که سراب صنعتی شدن با طبیعت و محیطزیستمان کرد. در هوس پیشرفت، زمین را به ویرانی و زمان را به بیبرکتی آلوده کردیم، بعد گویی همین را به دنیای روابط بسط دادیم.برای بعضی از ما هر رابطه انسانی در نهایت شبیه طبیعت باید تن به تسخیر بدهد و طی دعواهای مکرر بر چیرگیمان صحه بگذارد. در این میان دلی که میشکند، دستی که میلرزد، حقی که پایمال میشود و خونی که زمین را رنگین میکند؛ چندان اهمیتی ندارد یا لااقل برابر فشار برنده شدن اولویت نمییابد.حضرت حافظ قرنها پیشتر سروده که: «گفتوگو آیین درویشی نبود/ ورنه با تو ماجراها داشتیم.»
نگاه به شعر او که میکنم، آن آیین درویشی بیش از هر چیز به چشمم میآید. زمانهای بوده که آدمها آیینی داشتند، پیروز شدن اولویت نبود، رعایت معنا داشت، شاعر روزگار حافظ بود و اجتنابش از ماجرا؛ پهلوان زمانه هم پوریای ولی بود و پرهیزش از پیروز شدن به بهای شکستن دل یک مادر. ما اما زندگی را به دعوا و مبارزهای مداوم بدل کرده و در میانه این جدل، باختن و کنارهجستن را بختبرگشتگی و کفران فرض میکنیم. نه حرمت مادر، نه احترام میهن، نه عزت معشوق و نه اعتبار پدر، هیچیک جلودارمان نیست. ما تاریکترین فاتحان دعواهای مکرر و فرسایندهایم.آدمی از مرگ به عشق پناه میبرد، از ملال به شوق. برابر آن قطعیت مهیب مرگ، تنها مسیر ممکن، پرشور زیستن است. زندگی را عاشقانه خواستن، به جنگ حسرت رفتن و البته بارها و بارها خطا کردن و تاوان دادن. پس عجیب نیست که گاهی واقعگرایی، اصرار افراطی بر منطق، وسواس زخم نزدن و زخم نخوردن؛ رمق زندگی را از ما بگیرند. ما برنده شدن را به بهای ملال بهدست میآوریم و احساساتگریزی، سرکوب عواطف و دوری از اشتیاق، به راهکارهایی برای در امان ماندن تبدیل میشوند.دور ماندن از تجربه سرکش عواطفی که رنگ به زندگی میآورند و آسایش کاذب ما را به چالش میکشند، نهتنها فضیلت نیست، بلکه پشت کردن است به اصل و اساس زندگی، به وسیع و عمیق شدن، به برکت یافتن. در این میان البته که از عقلگریزی حرف نمیزنم، به شورش علیه حذف تخیل و شور اشاره میکنم، به بازگشت به ریشههای خودجوش حیات در جان یکایک ما که تمام شاعران جهان بشارتش میدادند. آن اواخر مستند تماشایی «بزم رزم»، حسین علیزاده رو به دوربین میگوید: «من در وطنم مبارزه نمیکنم علیه وطنم، من در وطنم مبارزه میکنم برای وطنم». هر بار که از دست خودم و روزگار، از دست این دعواهای مکرر و پر ملال، خستهخاطر و سنگینجان میشوم، پناه میبرم به همین چند کلمه، میگذارم صدای ساز علیزاده کلمات گرانقدرش را همراهی کند، چشمهایم را میبندم تا شاید در دمی کوتاه، گلوله و دعوا را فراموش کنم، برنده شدن به بهای شکست دیگری را فراموش کنم و به جایش به یاد بسپارم، پیروزشدنهایی هستند در این دنیا که قد آدمی را کوتاه میکنند، جانش را تباه و بودنش را بیبرکت. بعد با خودم فکر میکنم کاش هیچوقت از یاد نبرم که گاهی بردن همان باختن است یا حتی بدتر از باختن.