-

تصویر کم‌رنگ من در کنار آیت‌الله هاشمی

محمدرضا نعمت‌زاده

نعمت_زاده

بازگردیم به روز اتمام‌حجت با مهندس زنگنه. مصر بودم بر ابقای حسینی در شرکت. سرآخر گفتم «شما چه کار دارید؟! دردسرش با من. من بلدم چه کار کنم»، به شرکت که رفتم حسینی نخستین کسی بود که طرف مشورتش قرار دادم. از او می‌پرسیدم چه دیده و چه شنیده؟ برنامه‌هایش چیست؟ محاسن و معایب کارها به زعم او چه بوده است؟ نیم روزی با حسینی صحبت کردم و او هم من را کامل در جریان گذاشت. پیش از آن در کسوت وزارت بودم و او شاید از این بابت احترامم را به‌وفور رعایت می‌کرد. از حسینی خواستم بماند. تعجب کرد. گفتم که بقای او را برای وزیر شرط کرده‌ام. قرار شد او به این مقوله فکر کند تا من نیز نیازهای شرکت را بسنجم، سپس مقرر کردیم برای مدتی کوتاه با عنوان مشاور مدیرعامل فعالیت کند و بعد مسئولیتی مشخص بپذیرد. معتقد بودم او را در حد مدیرعامل تشخیص داده‌اند و ازاین‌رو باید مسئولیتی مشخص داشته باشد. دومین شخصی که به مشورت فراخواندم، دکتر منصور معظمی، مدیر طرح و برنامه بود. همان ابتدا گفت: «آقای نعمت‌زاده ما در این چند صباح فقط افتتاح کرده‌ایم، کلنگی به زمین نزده‌ایم، طرح‌های مسکوت مانده پیش از انقلاب را تکمیل کرده‌ایم، اما در این چند سال هر وقت خواسته‌ایم طرح تازه‌ای اجرا کنیم، مدام شنیده‌ایم که جنگ است و اعتبار و بودجه نداریم. اگر شما می‌خواهید خدمت کنید، باید پروژه‌های جدید تعریف کنید.»

این یادگاری را من از ایشان دارم. او درست تشخیص داده بود. روش من این است که به تصمیمات پیشین احترام بگذارم. معتقدم مسئولان عاقل و بالغ‌اند و حتما درست تصمیم گرفته‌اند. در این میان، ممکن است من با شناختی دیگر که کسب کرده‌ام به اصلاح یا تغییری نیاز احساس کنم. گمان می‌کنم همواره با این روش موفق بوده‌ام همین عبارتی که دکتر معظمی به من گفته بود؛ اینکه «ما صرفا افتتاح کرده‌ایم اما کلنگی به زمین نکوبیده‌ایم»، در سلسله اعصاب مغز من شروع به حرکت کرد. سلول‌ها و اعصاب مغز، تصویری از آن ساخت و با تصویر من از فعالیت‌هایم در وزارت صنایع، ممزوج شد و من را به نتایجی در مدیریت رساند که همواره مفید بود.

پرانتزی هم باز کنم برای اشاره به یکی دیگر از خلق‌هایم در کار مدیریت:

در یکی از سفرهای استانی با آیت‌الله هاشمی، سفره‌ای ویژه پهن کرده بودند برای ایشان. سفره‌ای معمول هم برای بقیه تعبیه کرده بودند برای صرف ناهار. ایشان آمد و دور همان سفره معمول نشست. سفره خاص را برای رئیس‌جمهور پهن کرده بودند تا با امام جمعه، وزرا، استاندار و.... بنشیند و مردم هم سر سفره‌ای جداگانه. ایشان همیشه سر همان سفره عمومی می‌نشست. اصرار می‌کردند در رأس بنشیند تا همه را بهتر ببیند، اما نمی‌پذیرفت مردم از کارگر، سپاهی، جهادی، مدیرکل، استاندار و.... دورش می‌نشستند. در آن سفر آقای استاندار اصرار می‌کرد نزدیک رئیس‌جمهور بنشینم. من هم همیشه دوست داشتم بین مردم بنشینم. این‌گونه رفتارها، تواضع و صفای ذاتی و اعتقاد قلبی هاشمی به مردم را نشان می‌داد. برخی علاقه‌مند بودند در نزدیکی رئیس‌جمهوری بنشینند ولو به نرخ اذیت و آزار و جابه‌جایی دیگران.

گمان می‌کردند اگر با رئیس‌جمهوری عکس بگیرند، امتیازی در آخرت کسب خواهند کرد! من همواره آن گوشه و کنارها بودم. از چنین آیین‌هایی که به منزل بازمی‌گشتم، همسرم می‌پرسید: «شما که گفتی امروز فلان جا هستید، ولی نبودید در تلویزیون تصویر شما را ندیدم.» می‌گفتم: «معمولا من جلو نمی‌آیم و آن عقب‌ها هستم». یا مثلا وقتی خدمت آقا می‌رسیدیم، هیچ‌گاه در جایگاه اعضای هیأت دولت نمی‌نشستم؛ می‌رفتم ته سالن می‌نشستم. برخی سعی داشتند حتما در اطراف آقا بنشینند. آقا را درست نمی‌دیدند، اما عکس یادگاری گیرشان می‌آمد! من اما همیشه روبه‌رو بودم. این‌ها را می‌نویسم تا بر تواضع هاشمی‌رفسنجانی تأکید کنم. من از سال‌ها پیش از انقلاب ایشان را می‌شناختم. بعدها هم طی هشت سالی که در دولتش بودم شناختم کامل شد. من و همسرم سعادت داشتیم تقریباً یک ماه پیش از وفات ایشان ببینیم‌شان. روز جمعه بود؛ دل تنگ بودیم. با فاطمه خانم، دخترشان تماس گرفتیم و گفتیم می‌خواهیم خدمت آقای هاشمی برسیم. فاطمه خانم هماهنگ کرد و گفت بعدازظهر ساعت چهار بیایید. رفتیم منزل‌شان نشسته بودند روی کاناپه. ما هم رفتیم نزدشان نشستیم. خانم ایشان و فاطمه خانم هم بودند. سه‌ربعی به گفت‌وگو گذراندیم احساس من این بود که آیت‌الله هاشمی نسبت به پیش از انقلاب و بعد از آن هیچ فرقی نکرده است. خدا رحمتش کند. خدا کند آنهایی که چه در زمان حیات و چه پس از درگذشت ایشان به هاشمی کم‌لطفی کردند، جاهل به زندگی او بوده باشند. ولی اگر این اظهارنظرها و عنادها با غرض و مرض سیاسی رخ داده باشد، قطعا ارتکاب گناهی بزرگ شده‌اند. خدا آنها را نبخشد. ایشان زمانی که در هیأت وزیران یا شورای اقتصاد بود، راجع به دریافتی حقوقش می‌گفت که از ابتدای انقلاب از خزانه دولت چیزی نگرفته است. می‌گفت: «فقط یک قطعه زمین پسته‌کاری داریم. از زمان پدرم باغبانی داریم، محصولات را که جمع و سهم خودش را کسر می‌کند، سهم ما را هم می‌فرستد و با همین زندگی می‌کنیم.»

ادامه دارد...

دیدگاهتان را بنویسید

بخش‌های ستاره دار الزامی است
*
*

آخرین اخبار

پربازدیدترین