تجربه همفکری با سلایق گوناگون
محمدرضا نعمتزاده
درینجفآبادی حامی طرح (فاینانس) بود و میگفت سازندگی کشور را، که چندصد میلیارد دلار از جنگ خسارت دیده است، نمیتوان معطل منابع ناچیز داخلی کرد. بودجههای ناشی از صادرات نفت و غیرنفتی کفاف سازندگی را نمیداد. قیمت نفت نیز بسیار تنزل یافته بود؛ 17 یا 18 دلار بود. بنابراین مجلس با تصویب بودجه سال 1368 فاینانس را در کشور پایهگذاری کرد و ما هم از آن بهرهبرداری کردیم. رویکرد آیتالله هاشمیرفسنجانی نیز این بود که ما باید منابعی را قرض کنیم، با آنها پروژهها را اجرا کنیم و پس از چند سال، با درآمدی که حاصل میشود، بازگردانیم.......
مهندس زنگنه با این پیشنهاد نیز موافقت کرد. خواستم پیش از قبول مسئولیت اجازه بدهد چند روزی با خانواده که کمتر میدیدمشان به زیارت مرقد حضرت زینب سلاماللهعلیه در سوریه برویم. واقعاً خانواده را کم میدیدم. در وزارت صنایع که بودم روزی منشیام آقای اکبر، داخل اتاق آمد؛ دیدم میخواهد حرفی بزند اما خجالت میکشد. پرسیدم چه شده؟ گفت که خانمتان تماس گرفتهاند و از من وقت ملاقات نیمساعته میخواهند. اکبر حسابی تعجب کرده بود. خانم گفته بود: «ایشان که منزل نمیآیند، لااقل یک نیم ساعت وقت ملاقات بدهند ما بیاییم آنجا ببینیمشان». شرمنده شدم و پس از آن سعی کردم بیشتر برای خانواده وقت بگذارم. از همین رو بود که پیش از قبول مسئولیت خواستم به سفری برویم. از طرفی هم، خود آیتالله هاشمی پیگیر همه امور بود؛ ساعت ده شب زنگ میزد، یازده شب زنگ میزد. حتی دیرتر و برای جلسه صبح گزارش میخواست. به خاطر دارم یکی از جمعهها، برای خطبههای نماز جمعه به اطلاعات نیاز داشت و ما به سرعت تا پیش از آغاز خطبهها مطالب را تهیه و رساندیم.
سه یا چهار روز بعد، با خانواده از سوریه برگشتم و مسئولیت را پذیرفتم.
در دفتر میدان هفتم تیر شرکت ملی صنایع پتروشیمی مستقر شدم. همکاران را فراخواندم و گزارش دریافت کردم. دکتر مهدی حسینی، مدیرعامل شرکت بود. پنج ماه بود که مدیرعامل شده بود. پیش از او، احمد رهگذر مدیرعامل بود؛ رهگذر به خاطر دردسرهایی که برایش ایجاد کرده بودند، خسته بود و استعفا کرده بود. هم آقازاده که وزیر نفت وقت بود و هم خود هاشمیرفسنجانی از او حمایت میکردند، اما او اصرار کرد که تحمل این فشارها را ندارد و رفت. آقازاده، دکتر حسینی را خوب میشناخت و برای مدیرعاملی شرکت او را آورد. حسینی، بیشتر در شرکت نفت بود و من بیشتر نزد مهندس زنگنه، به زنگنه گفته بودم حسینی تازه مدیرعامل شده و بهتر است اجازه بدهند ادامه بدهد. او معتقد بود اگر من به آنجا بروم بهتر است. من هم شرط کردم در صورتی به آنجا میروم که حسینی هم بماند. زنگنه معتقد بود نمیتوانم با حسینی کار کنم. برایش از دوره حضورم در شرکت توانیر مثالی زدم. گفتم: وقتی دکتر غفوریفرد وزیر نیرو بود به من که در سازمان صنایع دفاع مشغول خدمت بودم، پیشنهاد داد مدیرعامل توانیر بشوم. گفتم زیر فشار جنگ هستیم و رزمندهها به پشتیبانی نیاز دارند. گفتم من به دستور آقای هاشمیرفسنجانی آنجا مشغول به کار شدهام و ایشان لابد ضرورتها را به عنوان فرمانده جنگ بهتر میداند. روز بعد دکتر غفوریفرد تماس گرفت و گفت که با آقای هاشمیرفسنجانی در اینباره صحبت کرده و ایشان گفته که نیروگاهها و سدها را بمباران کردهاند و وضع برق کشور خیلی وخیم است و نعمتزاده حتما برای بازسازی بیاید چون در سازمان صنایع دفاع هم از این کارها کرده است. من گفتم اگر نظر آقای هاشمی است اطاعت میکنم و از فردای آن روز شدم مدیرعامل شرکت توانیر وقتی دکتر غفوریفرد اصرار میکرد هم شرطی گذاشتم؛ گفتم مرحوم کراچیان هم که آن موقع مدیرعامل توانیر بود، باید بماند. گفتم ایشان با استعداد و متدین است. فارغالتحصیل دانشگاه شریف است. در خارج از کشور آموزش دیده است. از ابتدای استخدامش نیز، در توانیر بوده و آرامآرام به اینجا رسیده است. دکتر غفوریفرد معتقد بود، کراچیان آدم خوبی است، اما توانیر همین حالا هم از دودستگی رنج میبرد. گفت در آنجا دو گروه اسلامی فعالیت میکنند و با یکدیگر درگیرند؛ گروهی به سردستگی کراچیان و گروهی دیگر زیر نظر دکتر ایزدی که ایشان هم شخصی متدین است. گفت که حضور این اختلافنظرها در کادر مدیریت به صلاح نیست. گفتم حالا که اینطور است هر دوی اینها باید عضو هیاتمدیره باقی بمانند. گفت که غیرممکن است, چون اختلافشان شدید است؛ هر دو بچه مسلمانند اما هر یک به سمتی گرایش دارد. یکی تحصیلکرده دانشگاه شریف است و یکی دکترایش را از فرانسه گرفته. گفتم به هر حال اگر میخواهی من مسئولیت بپذیرم، این دو نفر باید باشند. ایشان اصرار کرد و من هم گفتم بالاخره شرط من این است. گفتم من بلدم چگونه با آن دو نفر همکاری کنم؛ کراچیان را اندکی میشناختم ولی دکتر ایزدی را نه. در سالهای پیش از انقلاب که محصل و رئیس انجمن اسلامی غرب امریکا بودم تجربه همفکری با سلایق گوناگون را کسب کرده بودم؛ در دانشگاه گروههای مختلفی فعالیت میکردند شیعه، سنی، تندرو، محافظهکار از ملیتها و فرهنگهای مختلف. با همه اینها تعامل میکردم. سرانجام ایشان پذیرفت و من سال ۱۳۶۳ شدم مدیرعامل شرکت توانیر.
بازگردیم به روز اتمام حجت با مهندس زنگنه. مصر بودم بر ابقای حسینی در شرکت. سرآخر گفتم «شما چه کار دارید؟! دردسرش با من. من بلدم چه کار کنم»، به شرکت که رفتم حسینی نخستین کسی بود که طرف مشورتش قرار دادم. از او میپرسیدم چه دیده و چه شنیده؟ برنامههایش چیست؟ محاسن و معایب کارها به زعم او چه بوده است؟ نیم روزی با حسینی صحبت کردم و او هم من را کامل در جریان گذاشت. پیش از آن در کسوت وزارت بودم و او شاید از این بابت احترامم را بهوفور رعایت میکرد. از حسینی خواستم بماند. تعجب کرد. گفتم که بقای او را برای وزیر شرط کردهام. قرار شد او به این مقوله فکر کند تا من نیز نیازهای شرکت را بسنجم، سپس مقرر کردیم برای مدتی کوتاه با عنوان مشاور مدیرعامل فعالیت کند و بعد مسئولیتی مشخص بپذیرد.