سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1403 - 14 May 2024
کد خبر: 1154
تاریخ انتشار: 1400/06/13 10:59

معصومیت مچاله‌شده

خلوتی آخر هفته، سفر چندساعته با مترو را لذتبخش می‌کند. با انبوهی صندلی آبی خالی، انتخاب جا برای نشستن لذتی مضاعف دارد که در پوست خود نمی‌گنجی. این را کسی می‌فهمد که ساعت ۸ صبح دنبال فضایی به اندازه ایستادن روی انگشتان پا بوده باشد.

 قبل کرونا اصلا جنگ تن به تن بود. سر و کله این تاجدار که پیدا شد آدم‌ها متین‌تر شدند. همه سعی می‌کنند برای رعایت فاصله اجتماعی، خود را عقب‌تر بکشند. با کرونا دیگر از آن غرورهای کاذب که جلوی در بایستی و مثل مجسمه همه را نادیده بگیری و دیگری را وادار به تنه زدن و بعضا در شلوغی هول دادن کنی، خبری نیست.

اما کیف کوک هوای خنک داخل واگن دیری نمی‌پاید. گاهی برای رسیدن به مقصد باید چند قطار عوض کنی. نرسیده به سکوی قطار بعدی، معصومیتی در دل خلوتی میانه روز دوباره تو را با خودش می‌برد. مادرش در حال درست کردن بافته طلایی دخترک بود. می‌شود عاشق کودک بود و معصومیت این دنیا را نادیده گرفت. نگاهم به دستانی بود که داشتند موهای کودک را مرتب می‌کردند. صورت مادر از پشت ماسک بسیار جوان‌تر از آن بود که کودکی داشته باشد. شکم برآمده‌اش حکایت از وجود توراهی دیگری داشت. دو جعبه کنار صندلی که زن جوان روی آن نشسته بود تداعی‌گر فقر و آرزوهای بربادرفته بود. دخترک را از پشت دیدم که جثه ریزش حکایت از کوچکی او داشت.

قطار آمد و ناخودآگاه همراه آنها وارد واگن شدم. در ردیف صندلی نشستم که زن جوان نشست. معصومیت مچاله‌شده را حالا از نزدیک می‌دیدم. از درون شکستم. صورت کوچک و معصوم دخترک سه‌ساله غم بزرگ‌تر از سنش را تحمل می‌کرد. چهره زیبای کودکی دردی می‌کشید که بند بند دلم را پاره کرد. نگاهش می‌کردم. به من چشم انداخت. لبخند زدم که به او اعتماد به‌نفس بدهم تا فضای سنگینی که به زور در آن قرارش داده بودند، بشکند. به یکباره به یاد آوردم که لبخندم پشت پرده‌ای به بزرگی قاتل زنجیره‌ای نفس‌ها محبوس شده است. روی دو مچ دستان کوچک و ظریفش که خدا برای عروسک‌بازی ساخته بود، رد دو مشمای پر از بیسکویت کرم‌دار و آدامس موزی نقاشی شده بود.

 اهل هیچ کدامش نبودم. باز هم برای بیرون کشیدن آن معصومیت مچاله شده، معصومیتی که به‌زور به دنیای بزرگ‌ترها پرتابش کرده بودند تا به‌جای غم عروسک، غم نان داشته باشد، تلاش کردم. اشک‌ها پشت انبوهی از نتوانستن به زور پنهان شده بودند و تنها لرزش لب‌ها چشم‌های پر از درد را لو می‌داد. به بیسکویت‌ها اشاره کردم و گفتم «خانم کوچولو چنده اینا؟» فقط گفت «پنج». آنقدر کوچک بود برای کار که حتما در آموزش‌ها فقط عدد را به او گوشزد کرده بودند‌. مشمای دیگر را نشان دادم و گفتم «اینا چند؟» شانه بالا انداخت. دلم می‌خواست آنقدر نوازشش کنم و آنقدر با او بازی کنم که به او بفهمانم می‌دانم تو خیلی‌خیلی کوچک هستی و فراموش نکرده‌ام الان فصل کودکی و بازی مستانه توست. خیلی زود است که غم نان دنیای بزرگسالان را روی شانه‌های کوچکت حمل کنی.

زن جوان رشته افکارم را پاره کرد و گفت «اینها هم ۵ تومن است». رو به دخترک گفتم «۲ تا بیسکویت و ۲ تا هم آدامس». زن جوان فکر کرد واقعا مشتری هستم. به جعبه‌اش اشاره کرد و گفت «اینها هم ۵ است». در پاسخ گفتم «فقط می‌خواهم از این کوچولو خرید کنم». کارت دادم و زن جوان با دستگاه پوز کشید. مسافر همیشگی شهر زیرزمینی باشی همه داستانک‌های نهان را خواهی دانست.

ناگاه به خود آمدم و غرق در تناقض‌ها چشم به صورتی داشتم که می‌خواستم گره‌های آینده‌اش را کم کنم. به دخترک کوچک اشاره کردم کنارم بنشیند. وقتی روی صندلی روبه‌رویی نشست احساس کردم چقدر از ما بزرگ‌ترها که کودکی‌اش را به یغما برده‌ایم ناخشنود است. غم نان خانواده دست‌به‌دست می‌چرخاندش تا دستفروشی کند. برانگیخته شدن احساسات مسافران زمینه سوءاستفاده از معصومیت او را بیشتر کرده است. این را زمانی فهمیدم که زن جوان برای خودنمایی جلو مسافران به او گفت «ماسکت کو؟». لب‌های کوچک گفت «نداشتیم». پس مادرش نبود، برای همین کودک سه‌ساله سعی در دور شدن از پناهش داشت.

وقتی زن جوان بلند شد، او هم بلند شد. زن جوان به سمت ادامه واگن زنان رفت و کودک به‌سوی بلندی واگن‌های بعدی. با چشم، معصومیت را دنبال می‌کردم. سرش که کج می‌شد، نمی‌خواست واژه‌های التماس را بشنوی. زاویه سر و شانه جملات را با صدای بلند فریاد می‌زدند که چگونه دنیای کودکی در حال فرو ریختن است. پسری جوان، دستی بر سرش کشید و گفت «نمی‌خوام». جوان دیگر ۵ تومنی به دستش داد و او مشما را به طرف او گرفت، اما پسر جوان چیزی برنداشت.

کاش کنارش بودم و می‌گفتم «بگو کار می‌کنم و باید از من چیزی بخری و بعد پول بدهی». حداقل گدامنش بار نمی‌آمد. دیدم انگار زورم به کودکی می‌رسد، در حالی ‌که باید به آن جوان می‌گفتم «رسم این است بخری، بعد پول بدهی. این رفتار، آدم‌های فردای جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی را به فنا می‌دهد. جبر روزگار او را به سمت تو پرتاب کرده؛ حداقل بد را بدتر نکنیم».

هنوز نگاهم به دختر بود. فهمیدم نگاه‌هایی هم جلب نگاهم شده‌اند. دخترک یکه و تنها در مارپیچ واگن‌ها، ایستگاه به ایستگاه گم شد. به‌جای مادرش دل‌نگران معصومیت و امنیتش شدم. صورت معصوم کودکی چرا باید در خودخواهی بزرگ‌ترها خط‌خطی شود و این خط‌خطی‌ها فردا بخشی از بزرگ‌ترهایی شود که خانواده، جامعه و نهادی را قرار است اداره کنند....

می‌نویسم که روزگار را نقاشی کنم.

 

فاطمه امیراحمدی- روزنامه‌نگار


کپی لینک کوتاه خبر: https://smtnews.ir/d/4be7e4