بهمناسبت تولد استاد لطفی
نیما بیات
همسایه دلتنگ ما امشب تار میزند
آتش به دل مردم بیدار میزند
چراغهای محله همه خاموش میشوند
تاریکی و ترانه همآغوش میشوند
او تار میزند کوچه ما آه میکشد
درخت گریه میکند پنجره سر به دیوار میزند
شعر از محمد صالح اعلاء است که با ادبیات شیرینش مخاطبان را بینندگان جان صدا میزند. صالح اعلاء این شعر را برای استاد محمدرضا لطفی ننوشته و من فقط از حال و هوای شعر برای این منظور بهره بردم. درون موسیقیدانها نوایی با آنها صحبت میکند؛ مثل یک وجدان بیدار صوتی که باعث میشود به کشف آن صدا در درون خود بپردازند. در هنر، داشتن ذوق و شوق جزو عوامل اصلی شروع کار است. حالا یک نفر ممکن است این ذوق و شوق را نداشته باشد، اما به موسیقی علاقهمند باشد. در نهایت این شخص نوازنده مجری خوبی میشود؛ یعنی کارهای دیگران را زیبا اجرا میکند و قشنگ هم ساز مینوازد، اما چون ذوق ندارد خلاق نمیشود، زیرا هنر موسیقی، قائم به بداهه است و بداهه نیز از خلاقیت سرچشمه میگیرد. لطفی با تمام شور و تار و پودش بداههنوازی میکرد؛ انگار که گمشدهای داشت. زخمهای که او بر تار مینواخت گویی که او را از نیستان جدا انداخته و شکسته در گوشهای رها ساختهاند و امیدی به گشایش نیست و او اندر آن جدایی با نوای خوش تار خود مانند چکاوک نالههای حزین سر میداد و جامهها میدرید و تار، مغلوب شده در دستانِ هنرمندِ لطفی آوازهای روحافزا میآفرید. شاید بتوان گفت استاد محمدرضا شجریان با تار لطفی بیشتر شناخته شد و به شهرت رسید و این دو آثار جاودانهای را با همکاری هم خلق کردند. برخی از ما حسرت میخوریم که ای کاش محفل سعدی، حافظ، فردوسی، علیاکبر فراهانی، آقا حسینقلی و... را درک میکردیم؛ غافل از اینکه در دورانی که ما زندگی میکنیم تمامی این افراد حضور دارند؛ شفیعی کدکنی که سعدی زمانه ماست یا هوشنگ ابتهاج که حافظ زمان است و محمدرضا لطفی که تار را به قلههای بالای افتخار رساند و نشان داد که گاهی شاگرد از استاد پیش میافتد.
لطفی در خاطرات خود گفته است: «وقتی وارد هنرستان عالی موسیقی شدم، نخستین آشنایی من با مرحوم مرتضی حنانه بود و حتی خاطرم هست که از من آزمونی گرفتند. در آن وقت ایشان فردی جوان بودند و تا آنجایی که یادم میآید تازه از کشور ایتالیا بازگشته بودند؛ یعنی ظاهرا برای تحصیل رفته بودند. ایشان اصرار داشتند من در زمینه موسیقی با خودشان به تحصیل بپردازم. البته در میانه راه تضادهای فکری که در خانواده ما وجود داشت و نگرش نسبت به موسیقی که خصوصا از طریق خانواده مادر به مادرم اعمال میشد، داشت این خطر را به وجود میآورد که من از موسیقی کنده شوم. یعنی حتی مادرم داشتند اقدام بسیار قاطعی انجام میدادند که پروندهام از هنرستان گرفته شود، چون در آن وقت میگفتند فرزند شما آنجا میرود که یک مطرب شود و استنباط و استدلال قوی و غنی و درستی از هنر موسیقی در اذهان نبود. پدر و مادر من، آیتالله مقدس رشتی که همنظر با میرزا کوچک خان جنگلی در آن وقت بودند و خب بهطبع با آن تاثیرات فکری، بهویژه از طریق خاله بنده -که ایشان راه پدر را ادامه میدادند- با نفوذ روی مادر من به چنین استنباطی رسیده بودند که شاید ادامه حضور من در هنرستان در زمینه موسیقی باعث شود من به یک مطرب تبدیل شوم و با آن استنباط مادرم هم عزم خود را جزم کردند که بیایند و پرونده مرا بگیرند. هیچ یادم نمیرود که -خدا رحمتشان کند- مرحوم مرتضی حنانه سخت مانع این موضوع شدند و شاید به علت اندک استعداد و زمینهای که در من دیدند، از اینکه پرونده من داده شود و من از هنرستان خارج شوم ممانعت کردند، به همین دلیل در هنرستان ماندم و دیپلم هنرستان را دریافت کردم. بعد از فارغالتحصیلی هنرستان به دانشجویان رتبه اول بورس تحصیلی میداد که باتوجه به وضعیت تحصیلیام این بورس شامل حال من هم شد.» لطفی در سال ۱۳۵۰ وارد رادیو شد و با حمایت هوشنگ ابتهاج جذب این سازمان شد و همکاریهایش با ابتهاج را آغاز کرد و این همکاری تا مدتها ادامه داشت و آثار بسیار زیبایی خلق شد. در نهایت، در سال ۱۳۶۳ بیشتر آموزشگاهها و مراکز موسیقی، یکی پس از دیگری بسته و پلمب شدند. بدین گونه بود که دیگر محمدرضا لطفی نمیتوانست ماندن در ایران را تاب بیاورد.
او که زمانی مخالف رفتن هنرمندان از کشور بود، علیرغم میل باطنی مجبور شد ایران را ترک کند. تکنوازی تار در آواز بیات اصفهان انگار نغمه خداحافظی بود که لطفی با ایران و مردمش انجام داد و حسی ملکوتی و غریب سراسر آن موج میزد. این هنرمند در سال ۶۴ به امریکا رفت و فعالیت موسیقاییاش را در این کشور ادامه داد. سایه در زمانی که لطفی در خارج از کشور بود این شعر را برایش سرود:
چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی/ من چه گویم که غریب است دلم در وطنم/ شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت/ کی بود باز که شوری به چمن در فکنم/ همه مرغان هم آواز پراکنده شدند/ آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم. ۲۱ سال بعد، یعنی در سال ۱۳۸۵لطفی به ایران بازگشت.
او با تربیت شاگردانی در مکتبخانه میرزا عبدالله و ثبت آثاری در مؤسسه آوای شیدا به فعالیت هنری خود ادامه داد تا در سال ۱۳۹۳ درگذشت.
یاد او و مهر او هم چون آتشی که نمیرد همیشه در دلها باقی است و این حسرت هنوز با ماست که چه زود از میان ما رفت و باید زمزمه کرد: برو ساقی این دور، دور تو نیست / که بر جور این دور باید گریست...