رویایی از جنس ۱۱ ستاره
نیما بیات-روزنامهنگار
سالها پیشتر از آنکه فروید، یونگ، فروم و سایر روانشناسان از فضیلت تحلیل رویا برای ما سخنها بگویند، همهچیز با یک خواب شروع شده بود. پسر کوچک شبی در خواب دید که خورشید و ماه و 11 ستاره به او سجده میکنند، رویای خویش را با پدر در میان گذاشت، فرمان شنید که سکوت کند، شوق سخن گفتن از خواب بر توصیه پدر چربید و بهای این نافرمانی، این تن دادن به رویا را آن محبوبترین پسر پیامبرکنعانیان با سرگردانی سالیان پرداخت.ذهن هوشیار آدمی، شبیه خورشید است و ناخودآگاهی او بسان دریا. هر بار در هنگام غروب، خورشید بهتدریج در آغوش دریا فرو میرود و سپیدهدم از نو متولد میشود. ما این نزول و صعود را میبینیم، اما درباره آنچه در عمق آب بر این آفتاب مغروق میگذرد، چیز چندانی نمیدانیم یا در واقع نمیخواهیم که بدانیم. تجربه بیخویشتنی به هنگام رویا دیدن، توهم کنترل ما بر زندگی را به باد میسپرد. ما نمیتوانیم زمینه رویاهای خود را انتخاب کنیم، ما هیچ تسلطی بر جریان اتفاقات خواب نداریم، ما آنجا نه انسانی در مرکز جهان که فقط یکی از چندین و چند بازیگر تئاتر رویاها هستیم. از همینرو شاید ترجیح میدهیم که به خوابدیدن مانند زائدهای چسبیده به بیداری نگاه کنیم، حقانیتش را زیر سوال ببریم و اهمیتش را منکر شویم. یوسف اما با رویایش اینگونه رفتار نکرد. فرزند یعقوب رویایی که دیده بود را اصیل پنداشت و سفر زندگی او، ماجرای حیرتانگیز احسنالقصص، از همین جا شکل گرفت.کارل گوستاو یونگ، رویاها را از جنس طبیعت برمیشمرد و اعتقاد داشت خوابها همان هستند که نشان میدهند. در واقع بخش ناگفته جمله یونگ شاید این باشد که رویاها هر یک از ما را همانگونه که طبیعتمان هست، تصویر میکنند؛ تصویری فارغ از خوشامد جهان و جامعه اطراف که آدمی را وامیدارند به بهای امنیت یافتن، اشتیاق خویش را بارها و بارها به مسلخ ببرد. برای جهان رویاها اما امنیت ما، مقبولیت و محبوب ماندنمان اهمیت ندارد. رویاها مسیری را به انسان پیشنهاد میکنند که او فارغ از رنج و لذت بنا است که بپیماید، مسیری که به زندگی ما معنا میبخشد؛ راه رستگاری و رهایی. یوسف میتوانست به توصیه مشفقانه یعقوب گوش فرا دهد و از خیال خام روایت خواب خویش تا همیشه درگذرد. جایی از داستان زندگی، هر یک از ما میان نصیحت عقل و خروش رویاگون خواب مردد میشویم و باید دست به انتخابی دشوار بزنیم. شوق کودکانه یوسف سفری را برای او ممکن ساخت که مصلحتاندیشی پدر از آن منعش میکرد؛ سفری سرشار از رنج و گنج. در یکی از کتابهای حکمت مصر آمده است: خدایان رویا را آفریدند تا راهی برای انسان بگشایند، چراکه انسان نمیتواند آینده را ببیند. کاویدن خوابهای روزمره، شوق ساختن آینده را در جان ما شعلهور میسازد، آیندهای نه برمبنای بایدهای دیگران که براساس اصیلترین خواستههای جان آدمی و در این مسیر درد کشیدن و رنج بردن اجتنابناپذیر است. بارها از خود پرسیدهام یوسف در عمق چاه برادران یا به کنج انزوای زندان مصر، در آن لحظات فرساینده اندوه و تنهایی، چگونه امید به فردا را در خود حفظ کرد تا طاقت آوردن ممکن شود؟ در کنار ایمان همیشگی او، شاید پاسخ این پرسش، احترام و توجه به جهان غنی خوابها باشد. رویاها در روان ما کارکردی جبرانی دارند، در آرمیدگی خواب شبانه، دشواریهای بیداری روزانه جبران میشوند. آن کهنخرد عمق جان انسان از رویاها استفاده میکند تا تعادل را به روان او برگرداند. افراطها با تفریط و کاستیها با فزونی جبران میشوند. رویا و کابوس بهتناوب جای یکدیگر را میگیرند تا تعادل طلایی روان آدمی همواره پایدار و برقرار باقی بماند. در اساطیر یونانی، ایزدی به نام مورفئوس مسئول شکل دادن به خوابهای آدمیان است. او بر باغستان خواب نظارت میکند، باغی با 2 دروازه که از یکی رویا و از دیگری کابوس وارد ذهن انسان میشود. فرشته متوکل بر خوابها از 2 ابزار رویا و کابوس بهره میجوید تا به ذهن هوشیار آدمی یادآوری کند کی و کجا در مسیر درست قرار دارد و چطور و چگونه از راه صحیح مختص به خود خارج شده است. هراس و رنج تحمل کابوس، آیینهای برابر انسان میگذارد تا او ناکجای ویران ناشی از انتخابهای نادرستش را ببیند و پیش از فرو رفتن در باتلاق نارضایتی و بیمعنایی، راهی برای بازگشت و بهیاد آوردن خویشتن خویش بجوید و بیابد. 2 مرد همبند یوسف در زندان، نماد 2 دروازه خوابها هستند؛ یکی رویایی رهاییبخش دیده است و دیگری کابوسی تلخ که پایان زندگیش را به او یادآور میشود. شاید بتوانیم فرض کنیم آن 2 مرد، وجوه متفاوت جان پیامبر در بند هستند، نمادهای انتخابهای متفاوت در بزنگاههای مهم زندگی که هدایت یا گمراهی را پدید میآورند. این میان آنکس که جانش به خرد درک خوابها متبرک شده باشد، توان تشخیص راه را از بیراه دارد. مردی مانند یوسف که از ابتدا دل در گرو رویای شخصی خویش داشت؛ رویایی با ماه و خورشید و 11 ستاره.
میگویند اسطوره، رویایی جمعی است و رویا، اسطورهای شخصی. نیاکان نخستین ما از طریق درک اساطیر جایگاه خویش در جهان را یافته و به بودن خود معنا میبخشیدند. بهواسطه روایت اسطوره مشخص میشد که قهرمان کیست و باید چه بکند، مرز میان مقدس و نامقدس کجاست، نقش هر کدام از اعضای گروه در رستگاری و نجات جمعی چیست و... اسطوره به بودن جمعی مردمان جهتی آشکار و شفاف میبخشید. برای انسان مدرن در جهانی بهشدت اسطورهزداییشده، خوابها و رویاها همان کارکرد اساطیر کهن را دارند. هر یک از ما به برکت درک و تفسیر خوابهای خویش، اسطوره شخصی خود را پیدا میکنیم، روایتی از زیستن و بودن که این مجال گرامی میان تولد و مرگ را پرارزش و خواستنی میسازد، بهواسطه درک این اسطوره شخصی میدانیم برای چه میجنگیم، درک میکنیم که معنای رنج کشیدنمان چیست و پی میبریم که رو به کدام سو داریم. یوسف را به یاد میآورم وقتی از پی روزگاری سخت، عزتی دوچندان یافت و کنعان بنهکن به ملاقات او شتافت تا عزیزش را از نو بر صدر بنشاند. پدر، مادر و 11 برادر بر او سجده بردند، بر او که هرگز از یاد نبرد که رویایی داشته است.