نقد و برسی سریال The Last of Us (فصل اول) | قسمت هفتم
اپیزود هفتم سریال The Last of Us بهمان یادآوری میکند برخلاف چیزی که جول باور دارد، اِلی خوب میفهمد که از دست دادن یعنی چه. همراه ما باشید.
به گزارش ستاره پارسی : یکی از چیزهایی که اپیزودِ هفتم سریال « The Last of Us » را از اپیزودهای قبلی و بعدیاش متمایز میکند این است که آن اقتباسی از بازی اصلی «آخرینِ ما» نیست؛ درعوض این اپیزود بستهی الحاقیِ بازی اصلی را که تقریبا یک سال پس از انتشارِ آن در قالبِ یک محتوای جانبی عرضه شد، اقتباس میکند. در حوالی سال ۲۰۱۳ یکی از چیزهایی که داشت در صنعتِ بازیسازی پُرطرفدار میشد، بستههای الحاقی بود. برای مثال «آخرینِ ما» یک تجربهی ۱۵ ساعته بود و بستهی الحاقیاش که «رهاشده» نام داشت، حکم یک فصلِ دانلودشدنیِ دو و نیم ساعته را داشت. در حالتِ عادی بازیسازان معمولا با این بستههای الحاقی بهعنوانِ راهی برای پرداختن به شخصیتها یا رویدادهای جانبی که تاثیرِ خاصی روی داستان اصلی نمیگذاشتند و بود و نبودشان تفاوتی نمیکرد رفتار میکردند، اما استودیوی ناتیداگ تصمیمِ جاهطلبانهای گرفت. ناتیداگ از خودش پُرسید: چه میشد اگر «رهاشده» (و همچنین کامیکبوک «رویاهای آمریکایی») را به بخشی حیاتی از داستانِ اصلی تبدیل میکردیم؟ چه میشد اگر از آن بهعنوانِ فرصتی برای غنیتر کردنِ بازی اصلی استفاده میکردیم؟ اضافه کردنِ محتوای جدید که میتوانست تمامیتِ بینقصِ داستانِ اصلی را خدشهدار کند نگرانکننده بود، اما «رهاشده» برخلافِ جثهی کوچکش یا بهتر است بگویم، دقیقا به خاطرِ جثهی کوچک و بیادعایش به یک اتفاقِ بدعتگذار بدل شد.
در وهلهی نخست «رهاشده» از لحاظ گیمپلی متفاوت بود؛ برای مثال سازندگان بهطرز خلاقانهای مکانیکهای بازی اصلی را که اکثرا برای اعمال خشونت و حفظ بقا از آنها استفاده میشد برای انجام فعالیتهای غیرخشونتآمیز تغییر کاربری داده بودند. برای مثال تیراندازی با سلاح گرم به مبارزه با تفنگِ آبپاش تغییر کرده بود؛ پرتاب آجر برای پرت کردنِ حواس مُبتلاشدگان یا غارتگران به رقابتِ اِلی و رایلی سر شکستن شیشهی ماشینهای پارکشده در مرکز خرید تغییر کرده بود و مخفیکاری برای از میان برداشتنِ بیسروصدای دشمنان به قایمباشکبازیِ اِلی و رایلی تغییر کرده بود. اما مهمتر از این، «رهاشده» بهلطف روایتِ داستان مرگِ رایلی که حکم ترومای معرفِ اِلی را دارد، از بُعدِ تازهای از شخصیتِ او پردهبرداری کرد، معنای تازهای به انگیزهها، ترسها و رابطهاش با جول بخشید و کاری کرد تا پایانبندیِ بازی اصلی را از زاویهی کاملا جدیدی ببینیم. در توصیفِ اهمیتِ پیشدرآمدِ «رهاشده» همین و بس که آن همان نقشی را برای «آخرینِ ما» ایفا میکند که «بهتره با ساول تماس بگیری» برای «بریکینگ بد» ایفا کرد. درست درحالی که به نظر میرسید پایانبندی «آخرینِ ما» غایتِ پیچیدگیِ دراماتیک و اخلاقی است، «رهاشده» از راه رسید و با هرچه پیچیدهتر کردنِ آن خلافش را ثابت کرد.
به همین دلیل است که تماشای برخی از مخاطبانِ سریال که اپیزودِ هفتم را به بیاهمیتبودن مُتهم میکنند، ناراحتکننده است. به نظر میرسد مشکلِ اصلی آنها با این اپیزود را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: «داستانِ گذشتهی اِلی و رایلی نقشی در پیشبردِ داستانِ زمان حال ندارد». بخشی از این تفکر تاحدودی قابلدرک است؛ ما آنقدر درگیرِ سرنوشتِ کاراکترها شدهایم (علیالخصوص بعد از کلیفهنگرِ دیوانهواری مثل زخمی شدن و از حال رفتنِ قهرمانِ سریال) که تصورِ اینکه باید یک هفته بیشتر برای سردرآوردن از اینکه او جان سالم به در خواهد بُرد یا نه، صبر کنیم، ممکن است کلافهکننده باشد. اما بخشِ دیگری از این تفکر از درکِ کوتهبینانهمان از سازوکارِ داستانگویی سرچشمه میگیرد. داستانگویی فقط دربارهی حرکتِ رو به جلوی داستان در سریعترین حالتِ ممکن نیست، بلکه دربارهی درنگ کردن در یک لحظه و عمیق شدن به درونِ آن لحظه هم است. میزانِ پیشرفتِ یک داستان فقط براساس تعداد حوادثی که پشت سر هم اتفاق میاُفتند، اندازهگیری نمیشود. عمل داستانگویی فقط دربارهی قطار کردنِ یک سری رویداد نیست.
درعوض چیزی که یک داستان خوب را از یک داستانِ بد متمایز میکند پرداختن به چنین سوالاتی است: فلان رویداد چه معنایی برای این کاراکتر دارد؟ این کاراکتر چرا به این شکل به این رویداد واکنش نشان میدهد؟ چرا این کاراکتر وقتی در موقعیتِ تصمیمگیری قرار میگیرد، از بین گزینههایی که دارد، فلان گزینه را انتخاب میکند؟ اصلا چه چیزی به او برای اصرار ورزیدن روی ادامه دادن در شرایطی ناامیدانه انگیزه میدهد؟ او بیشتر از همه از چه چیزی میترسد و بیشتر از همه چه چیزی میخواهد؟ چرا شناختنِ روانشناسی یک کاراکتر برای درکِ بیدرنگِ تاثیری که حوادثِ آینده روی او میگذارند، ضروری است؟ ازطریقِ مقایسه کردنِ نقاط تمایز و اشتراکِ کاراکترها چه چیزهای بیشتری دربارهی آنها دستگیرمان میشود؟ داستانگو براساس نحوهی چیدمانِ مجموعه اتفاقاتِ داستانش میخواهد چه چیزی دربارهی ماهیتِ دنیای واقعی بهمان بگوید؟ وقتی از این زاویه به عملِ داستانگویی نگاه میکنیم، دیگر میزانِ پیشرفتِ داستان تنها براساسِ سرعتِ پیشرفتِ خط داستانیِ اصلی سنجیده نمیشود. یک داستان فارغ از اینکه در زمانِ حال اتفاق میاُفتد یا زمان گذشته، تا وقتی که دنیایش را از لحاظ تماتیک غنی میکند و شخصیتهایش را روانکاوی میکند، پیشرفت میکند.
شاید وضعیتِ جول در آغاز اپیزود هفتم تفاوتِ چندانی با وضعیتِ او در پایانِ اپیزود نکرده باشد، اما حالا بهلطفِ فلشبکِ این اپیزود نهتنها عزمِ ناشکستنیِ اِلی برای نجاتِ جول معنای تازهای به خودش میگیرد، بلکه علتِ وابستگیاش به جول ملموستر میشود. علاوهبر این، نهتنها تعهدِ اِلی برای نجات دنیا شخصیتر از همیشه میشود، بلکه متوجه میشویم جهانبینیِ خوشبینانهی اِلی که در چنین دنیای بیرحمانهای کمیاب است، نه از سادهلوحی کودکانهاش، بلکه اتفاقا از رویدادی عمیقا تراژیک، از تجربهی نزدیکش با وحشتهای این دنیا، سرچشمه میگیرد. در یک کلام، همانقدر که تصور «آخرینِ ما» بدونِ سکانس مرگِ سارا غیرممکن است، این موضوع به همان اندازه دربارهی دوستیِ غمانگیزِ اِلی و رایلی هم صادق است. اما اپیزود هفتم دقیقا چگونه به این اهداف دست پیدا میکند؟ اپیزود درحالی که جول از اِلی میخواهد او را رها کند و به جکسون بازگردد، آغاز میشود. اولین لحظهی نبوغآمیزِ این اپیزود در این نقطه اتفاق میاُفتد؛ اما قبل از اینکه به آن لحظه برسیم، یادآوری این نکته ضروری است: جول با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده است، اِلی را با خشونت به عقب هُل میدهد و سپس یک قطره اشک از چشمش جاری میشود.
این اشک برای چیست؟ آیا جول به خاطر مرگِ اجتنابناپذیرِ خودش ناراحت است؟ آیا او از اینکه اِلی باید ترکش کند، ناراحت است؟ آیا جول از این ناراحت است که تنها راهی که میتواند اِلی را وادار به ترک کردنش کند، پس زدنِ اوست و آخرین خاطرهای که اِلی از او خواهد داشت، پس زده شدن است؟ آیا جول از اینکه دوباره در محافظت از یک نفر دیگر شکست خورده است و مطمئن نیست که اِلی بتواند تنهایی در زمستان جان سالم به در ببرد، ناراحت است؟ یا شاید هم آن قطره اشک در آن واحد نمایندهی مجموعِ تمام این احساسات است. هرچه است، به نظر میرسد هُل دادنِ اِلی کار خودش را کرده است؛ اِلی قبل از اینکه زیرزمین را ترک کند، برای مدتِ نسبتا طولانیای به چهرهی جول خیره میشود؛ خداحافظی در نگاهش موج میزند؛ گویی او میداند این آخرینباری است که این چهره را خواهد دید. سپس پشتش را به جول میکند و به محض اینکه دستگیرهی درِ زیرزمین را لمس میکند، به گذشته کات میزنیم. محلِ قرارگیریِ این کات از اهمیتِ ویژهای برخوردار است. در حالتِ عادی این بخش میتوانست به این شکل تدوین شود: اپیزود با سکانس هُل داده شدنِ اِلی در زیرزمین آغاز میشد؛ در پایانِ این سکانس به محض اینکه اِلی دستگیرهی درِ زیرزمین را لمس میکند، تیتراژ آغازینِ سریال پخش میشد و درنهایت فلشبک بعد از پایانِ تیتراژ قرار میگرفت.
اما چرا سازندگان برخلافِ روندِ معمول از تیتراژ برای جدا کردنِ زمان حال و گذشته استفاده نمیکنند؟ چون شکلِ تدوینِ فعلی، فلشبکهای این اپیزود را از تصاویری که برای بینندگانِ سریال در نظر گرفته شده است، به خاطراتی که اِلی آنها را در لحظهی باز کردنِ درِ زیرزمین در ذهنش مرور میکند، تبدیل میکند؛ چون در حالتِ فعلی فلشبکها به گذشتهای که اِلی آن را در عرضِ چند صدمثانیه از نو زندگی میکند، تبدیل میشوند. اِلی به یقین رسیده است که کاری از دستِ او برای نجاتِ جول برنمیآید و او واقعا برای اینکه جول را به حالِ خودش رها کند، آماده است. اما یادآوریِ گذشتهاش با رایلی ارادهی خفتهی درونش را برای غلبه بر این شرایط کاملا نااُمیدانه بیدار میکند. تصورِ اینکه یک دختربچهی ۱۴ ساله قادر باشد علاوهبر زنده نگه داشتن خودش، از یک نفر دیگر هم مراقبت کند، سخت است. پس پرداختن به اینکه اِلی سوختِ استقامتِ ذهنیاش برای جنگیدن را از کجا تأمین میکند، از اهمیت زیادی برخوردار است.
اولین سکانسِ فلشبکها که به دعوای اِلی و همکلاسیاش بِتانی منتهی میشود، روی دوتا از خصوصیاتِ شخصیتی اِلی تاکید میکند: اشتباه بتانی که او را با پانزدهتا بخیه راهی درمانگاه میکند این است که نهتنها اِلی را دستکم میگیرد، بلکه به دوستِ صمیمیاش (که فعلا ناشناخته است) بیاحترامی میکند؛ اشتباهی که به طغیان کردنِ شیطانِ زنجیرشدهی درونِ اِلی منجر میشود. عصبانیتِ اِلی، پتانسیلش برای اعمالِ خشونت، از رابطهی عاطفیِ نزدیکش با عزیزانش سرچشمه میگیرد. گرچه بتانی در ابتدا به اِلی توهین میکند، اما اِلی آن را نادیده میگیرد؛ تا وقتی که بتانی به رایلی توهین نکرده است، اِلی علاقهای به دعوا کردن ندارد. خشونتِ غیرمنتظرهی اِلی که در عشقِ پُرحرارتش به دیگران ریشه دارد، یکی از خصوصیاتِ مشترکِ او و جول است.
از این نکته که بگذریم، یکی از چیزهایی که سریال همچنان به آن مُتعهد است این است که هیچکدام از طرفینِ درگیری (فِدرا علیه فایرفلایها) را کاملا سیاه یا کاملا سفید به تصویر نمیکشد. ما قبلا در اپیزود اول دیده بودیم که حکومتِ دیکتاتوری فِدرا در منطقهی قرنطینهی بوستون چقدر اقتدارگرایانه، ترسناک و فاسد بود. سپس نهتنها در اپیزود سوم با اسکلتهای باقیمانده از قتلعامِ مردم سالم توسط آنها مواجه شدیم، بلکه نحوهی مجازاتِ بیرحمانهی ماموران فِدرا بهدستِ انقلابیونِ کانزاس سیتی هم نشاندهندهی حکومتِ ظالمانهی آنها در طولِ ۲۰ سال گذشته بود. اما حالا در اپیزود هفتم با چهرهی متفاوتی از فِدرا روبهرو میشویم. کاپیتان کوآنگ اعتقاد دارد آنها تنها کسانی هستند که جلوی فروپاشیِ نیمچه جامعهای که از دنیای قدیم باقی مانده است را گرفتهاند. در غیبتِ آنها انسانها یا از گرسنگی میمیرند یا به جان یکدیگر خواهند اُفتاد. در حالتِ عادی ممکن است ادعای او را بهعنوانِ چیزی فراتر از پروپاگاندا یا خودفریبی جدی نگیریم، اما چیزی که آن را متقاعدکننده میکند این است که در اپیزودِ پنجم دیدیم که چگونه کوتاهیِ انقلابیونِ کانزاس سیتی از رسیدگی به مسئلهی مُبتلاشدگانِ محبوسشده در تونلهای شهر (تنها خدمتی که فِدرا به مردم شهر کرده بود)، به نابودیِ تمامعیارِ بازماندگانی که در طولِ ۲۰ سال گذشته دوام آورده بودند، منجر شد. این نکته فِدرا را از جنایتهایش تبرئه نمیکند، اما نشان میدهد که چگونه یک نفر میتواند شرارتش را برای خودش توجیه کند و باور داشته باشد که اقداماتش (مثلِ شکنجه کردنِ رهبرِ جنبش مقاومتِ کانزاس سیتی) برای خدمت به مردم ضروری هستند. از طرف دیگر، گرچه رایلی ادعا میکند فایرفلایها هرگز از بمبهایشان برای صدمه زدن به غیرنظامیها استفاده نمیکنند، اما بمبی که در اپیزود اول به زخمی شدنِ تِس و کُشته شدنِ افرادِ رابرت منجر شد، خلافش را ثابت میکند.
اما مکالمهی اِلی با کاپیتان کوآنگ به اتفاقات زمانِ حال نیز مربوط میشود؛ کوآنگ دو انتخاب جلوی روی اِلی میگذارد: او باید بینِ بدل شدن به سرباز سادهای که از دیگران دستور میگیرد و افسری که به دیگران دستور میدهد یکی را انتخاب کند. این اولینباری نیست که کُلِ زندگیِ اِلی به تصمیمگیری بینِ دو گزینه خلاصه شده است. نهتنها در اپیزود ششم جول و تامی بدونِ توجه به اینکه خودِ اِلی چه میخواهد، دربارهی کسی که باید او را به پایگاهِ فایرفلایها برساند تصمیمگیری میکنند، بلکه در اپیزود اول هم مارلین باز دوباره بیتوجه به اینکه خودِ اِلی چه میخواهد، مسئولیتش را به کسانی که اِلی هیچ شناختی ازشان ندارد، میسپارد. همچنین، وقتی سروکلهی رایلی دوباره پیدا میشود و به اِلی میگوید که به فایرفلایها پیوسته است، بخشی از واکنش خشمگینانهی اِلی به این خبر به خاطر این است که دوستش موفق شده از زیرِ آیندهای که دیگران برای او تعیین کردهاند شانهخالی کند و گزینهی سومی را که در بینِ اندک گزینههای تحمیلشده به آنها قرار ندارد، انتخاب کند و هویتِ خودش را به آن شکلی که خودش دوست دارد شکل بدهد؛ حتی اگر رایلی درنهایت به این نتیجه برسد که پیوستنش به فایرفلایها اشتباه بوده است، حداقل تصمیمش را خودش گرفته است.
در طولِ زندگیِ اِلی همیشه یک بزرگسال وجود داشته است که اِلی به آنها تکیه میکرده، آنها او را راهنمایی میکردند و اِلی از آنها سرمشق میگرفته (کاپیتان کوآنگ، رایلی، مارلین، تِس و حالا جول). اِلی هیچوقت برای مدتِ زیادی به حالِ خودش رها نمیشد؛ در غیبتِ بزرگسال قبلی، یکی دیگر جایگزینش میشد. گرچه وجود کسی که میتوانی به او تکیه کنی همیشه دلگرمکننده است، اما اگر اِلی میخواهد هویتِ اصیلِ واقعیاش را خارج از گزینههایی که دیگران به او تحمیل میکنند کشف کند، اگر او میخواهد به استقلالِ فردی برسد، باید بزرگترین وحشتش را که در پایانِ اپیزود پنجم به سم اعتراف کرده بود در آغوش بکشد: تنها ماندن. اِلی در غبیتِ جول برای اولینبار در طولِ زندگیاش در موقعیتی مرعوبکننده قرار میگیرد: او بهطور کامل مسئول یا به عبارتی مولفِ دنیا، انتخابها و اعمالِ خودش است. اِلی در مواجه با آزادیِ مطلقش آنقدر وحشتزده میشود که تصمیم به فرار و رساندنِ خودش به نزدیکترین تکیهگاهی که میتواند پیدا کند، میگیرد. اما همانطور که کاپیتان کوآنگ به درستی حدس زده بود، اِلی یک رهبرِ درون دارد و حالا که با ازکاراُفتادگیِ جول هیچ رهبری برای رهبری کردنِ اِلی در شعاعِ چند صد کیلومتریاش باقی نمانده است، فرصتِ ایدهآلی برای شکوفاییِ رهبرِ درونش است.
تازهترین تغییرِ هوشمندانهای که سریال در بازی ایجاد کرده است، دستکاریِ سنِ رایلی است. همانطور که سریال ازطریقِ کاهش دادنِ سن سم و ناشنوا کردنش باعث شده بود تا اِلی نقشِ یک خواهر بزرگتر را برای یک فرد کوچکتر و آسیبپذیرتر از خودش ایفا کند، حالا در رابطه با رایلی هم شاهدِ نسخهی عکسِ این موضوع هستیم. برخلافِ بازی که اِلی و رایلی تقریبا همسنوسال و همقدوقوارهی یکدیگر هستند، نهتنها سریال سن و قدِ همتای تلویزیونی رایلی را افزایش داده است و او را از لحاظ فیزیکی تنومندتر کرده است، بلکه روی این نکته که رایلی از اِلی قویتر است، نقش محافظِ اِلی را ایفا میکند و بارها قُلدرهایی که اِلی را اذیت کردهاند کتک زده است، تاکید میشود. در این حالت رایلی به فردِ بزرگتر و تواناتری که اِلی ازش پیروی میکند، ازش سرمشق میگیرد و تحسینش میکند، تبدیل میشود؛ رایلی الهامبخشِ اِلی است و این دقیقا همان رابطهای است که او با جول دارد. درست همانطور که اِلی جای خالیِ سارا را برای جول پُر میکند، جول هم برای اِلی حکم حلولِ دوبارهی رایلی را دارد. گرچه اِلی از امثالِ رایلی و جول الگو میگیرد، اما این بدان معنی نیست که او دوست دارد به آنها وابسته باشد؛ او به بدل شدن به دستِ راستِ آنها رضایت نمیدهد.
درعوض، اِلی بیش از اینکه به پیروی کردن از آنها اکتفا کند، مُشتاقانه میخواهد به رهبری مثل آنها بدل شود. برای مثال، وقتی رایلی از اِلی میپُرسد که کبودیِ زیر چشمش کار چه کسی است تا پدرش را در بیاورد، اِلی با لحنی که افتخار به خود در آن موج میزند، جواب میدهد که خودش قبلا به حسابِ بتانی رسیده است. درست همانطور که در اپیزود قبل وقتی جول سر پُستِ نگهبانی خوابش میبَرد، اِلی از بیدار کردن او امتناع میکند و سعی میکند به جول ثابت کند که بدونِ نیاز به او هم میتواند از پسِ این کار بربیاید و با لحنی افتخارآمیز تمام مراحلِ نگهبانی دادن را برای جول فهرست میکند. یکی دیگر از چیزهایی که رایلی و جول را به همتای یکدیگر بدل میکند، در لحظهی رونمایی از نورهای نئونیِ خیرهکنندهی مرکز خرید دیده میشود. این لحظه تداعیگر لحظهی مشابهای در اپیزود دوم (و لحظهی دیگری که در ادامهی داستان بین اِلی و جول اتفاق خواهد اُفتاد) است. در اپیزود دوم بلافاصله پس از رویاروییِ گروه با کلیکرها درحالی که اِلی مات و مبهوتِ چشماندازِ زیبای شهر است، جول از پشت به او میپیوندد و میپُرسد: «این تموم چیزیه که انتظارش رو داشتی؟». در این اپیزود هم شاهدِ لحظهی مشابهای بینِ رایلی و اِلی هستیم. همانطور که رایلی چهرهی زیبا و حیرتانگیزی از دنیای قدیم را به اِلی نشان میدهد، همراه شدن با جول هم نقش مشابهای را برای او ایفا میکند: ارضا شدنِ حس اکتشافش و سیراب شدنِ علاقهی سیریناپذیرش به خیالپردازی دربارهی دنیای گذشته.
یکی از خصوصیاتِ معرفِ اِلی این است که کسانی که دوستش دارند میدانند بهترین راه برای خوشحال کردنش این است که بقایای دنیای گذشته را به او نشان بدهند. به خاطر اینکه اِلی بهعنوانِ فرزندِ آخرالزمان قدرِ چیزهایی را که برای مردمِ دنیای قدیم پیشپااُفتاده به شمار میآیند میداند و ارزش زیادی برای دنیای پیرامونش قائل است. گرچه جول در ابتدا به هیجانزدگی و اشتیاقِ اِلی برای بیشتر دانستن دربارهی دنیای گذشته اهمیت نمیداد (واکنش متفاوت آنها در مواجه با بقایای هواپیمای مسافربریِ سقوطکرده در اپیزود سوم را به خاطر بیاورید)، اما در اپیزود ششم جول تازه بهترین روش برای خوشحال کردنِ اِلی را کشف کرده بود: صحبت کردن دربارهی جزییاتِ دنیای قدیم و پاسخ دادن به تمام سوالاتِ او بدونِ کور کردن ذوقش؛ درواقع همان کسی که پرواز کردن با هواپیما را بهعنوانِ تجربهای اعصابخردکن جلوه داده بود، حالا پایش را یک قدم فراتر میگذارد و حقیقت را برای هیجانانگیزتر جلوه دادنِ گذشته دستکاری میکند (مثل وقتی که جول وزنِ دراماتیکی به واژهی «پیمانکار» میبخشد و ادعا میکند که همه عاشق پیمانکارها بودند). این یکی از نشانههایی بود که به احساس راحتی جول با مسئولیتِ پدربودن اشاره میکرد؛ چون پدرها شیفتهی این هستند که فرزندانشان به سؤال کردن از آنها علاقه نشان بدهند؛ شخصا یادم میآید پدرم مهارتِ ویژهای در مسیریابی در تهران داشت، اطلساش همیشه دم دستش بود (در دوران قبل از ظهورِ اپلیکیشنهای مسیربایی) و هیچ چیزی او را بیشتر از اینکه برای پیدا کردن آدرسِ جایی از او کمک بخواهم، خوشحالش نمیکرد. خلاصه اینکه، سکانسی در فصل دومِ سریال وجود خواهد داشت (سکانسی که با دایناسورهای نقاشیشده روی دیوارِ اتاقِ اِلی و رویاپردازیِ او دربارهی فضانوردشدن زمینهچینی شده است) که حکم تکرارِ پاساژگردیِ اِلی و رایلی را خواهد داشت و باز دوباره روی ماهیتِ جول و رایلی بهعنوانِ همتای یکدیگر تاکید خواهد کرد.
اما یکی دیگر از چیزهایی که گذشته و حالِ اِلی را به یکدیگر گره میزند، وحشتزدگیِ اِلی از ابراز عشقش به عزیزترین فردِ زندگیاش (رایلی و جول) و تصمیمِ عزیزترین فردِ زندگیاش (رایلی و جول) برای ترک کردنِ او است. اگر عشق اِلی به رایلی رُمانتیک بود، عشق او به جول عشق یک فرزند به پدرش است و اگر آنجا رایلی تصمیم گرفته بود اِلی را برای پیوستن به فایرفلایها ترک کند، در اپیزود قبل جول تصمیم گرفته بود تا راهش را از اِلی جدا کند. همانطور که جول و اِلی در زمانِ حال از اعتراف به اینکه یکدیگر را دوست دارند میترسند و بهجای اینکه دربارهی احساسات واقعیشان صادق باشند، به خودشان دروغ میگویند (مثلا جول در توضیح علتِ حملات عصبیاش بهجای اینکه بگوید: «من از اینکه ممکنه تو رو به کُشتن بدم، از اینکه ممکنه برای محافظت از تو کافی نباشم، وحشتزدهام و به خاطر همینه که اینقدر ناراحتم»، ادعا میکند که حالش به خاطر سردی هوا بد شده است)، این موضوع دربارهی رابطهی اِلی و رایلی هم حقیقت دارد. برای مثال، به صحنهای که اِلی و رایلی در مقابل ویترینِ فروشگاهِ لباسِ زنانه توقف میکنند، نگاه کنید.
اتفاقی که میاُفتد این است: رایلی از احساسی که نسبت به اِلی دارد میترسد و تصمیم میگیرد برای مخفی کردنِ آن، اِلی را تحقیر کند؛ وقتی اِلی دلیل خندههای تمسخرآمیزِ رایلی را میپُرسد، او جواب میدهد: «هیچی. داشتم تو رو توی این ستها تصور میکردم». اِلی متوجهی انگیزهی واقعیِ رایلی نمیشود؛ او فکر میکند رایلی اعتقاد دارد که او زشت است. اِلی به انعکاسِ خودش در شیشهی ویترین نگاه میکند؛ او از چهرهی خودش خوشش نمیآید؛ او از موهایش خوشش نمیآید؛ او هیچ شباهتی به سوپرمُدلِ بینقصی که پُشت ویترین دیده میشود، ندارد. و اِلی مطمئن است که رایلی هم همین نظر را دربارهی قیافهی او دارد. کمی جلوتر، اِلی از واژههای غیرمستقیمی برای ابرازِ احساسش به رایلی استفاده میکند؛ اِلی میپُرسد: «واقعا واسه این رفتی چون فکر میکردی میتونی اینجا رو آزاد کنی؟». رایلی جواب میدهد: «جوری نگو انگار خیلی تخیلیه، اِلی. در منطقههای قرنطینهی دیگه انجامش دادن. اوضاع رو درست کردن، همونجوری که قدیما بود». اِلی میگوید: «آره، ما هم میتونیم اینکارو کنیم. البته اگه برگردی. ما آیندهی اینجا هستیم». گرچه آنها در ظاهر دارند بحثِ سیاسی میکنند، اما درونمایهی حرفشان دربارهی خودشان و آیندهی مشترکشان است. اِلی بهطور نامحسوس دارد میگوید: «من تو رو اونقدر دوست دارم که هیچوقت برای سه هفته ترکت نمیکردم؛ اینکه تو منو همینطوری راحت ترک کردی حتما به این معناست که تو همون حسی که من نسبت بهت دارم رو نسبت بهم نداری».
پس اِلی ازطریقِ تحتفشار قرار دادنِ رایلی نهتنها دارد کلافگیاش را بهطور غیرعلنی ابراز میکند، بلکه میخواهد رایلی را وادار کند تا تصمیمش برای ترک کردنِ او را توجیه کند؛ چون اگر رایلی بتواند اِلی را منتقاعد که دلیلِ خوبی برای ترک کردن او داشته است، آن وقت اِلی میتواند دوباره دلیلی برای باور به اینکه احساس عاشقانهی او به رایلی یکطرفه نیست، داشته باشد. همین اتفاق هم میاُفتد؛ نهتنها رایلی افشا میکند که سرنوشتِ او در منطقهی قرنطینه نگهبانی از فاضلاب است، بلکه اعتراف میکند در این مدت اِلی تنها چیزی بوده که دلش برای آن تنگ شده بود. اِلی مجددا به تحققِ آیندهی مشترکش با رایلی ایمان میآورد. مقصدِ بعدیِ اِلی و رایلی غرفهی عکسبرداری است. این سکانس مرحلهی دیگری از پروسهی عاشقی را ترسیم میکند: احساس تنشِ ناشی از نزدیکی فیزیکی با کسی که دوستش داری. وقتی رایلی برای ژست گرفتن صورتش را به صورتِ اِلی میچسباند، اِلی درحین گفتن «ولم کن. ولم کن»، سعی میکند هرچه زودتر او را از خودش جدا کند؛ نتیجه به لحظاتی معذبکننده منجر میشود. اِلی آنقدر از تماسِ فیزیکی با رایلی در آن واحد هیجانزده و وحشتزده میشود که وقتی این اتفاق میاُفتد بلافاصله سعی میکند متوقفش کند؛ چون میترسد که اگر تماس فیزیکیشان فقط کمی بیشتر ادامه پیدا کند، احتمالا نمیتواند جلوی نیازِ کنترلناپذیرش برای بوسیدنِ رایلی را بگیرد. خوشحالی اِلی اما مدتِ زیادی دوام نمیآورد: رایلی برای ماندن برنگشته است، او برگشته است تا قبل از اینکه اِلی را برای همیشه ترک کند، از او خداحافظی کند.
اِلی میترسد اگر معلوم شود رایلی احساس مشابهای نسبت به او نداشته باشد، آن وقت دوستیشان خراب خواهد شد. آن وقت آگاهی رایلی از اینکه اِلی احساس دیگری به او دارد ممکن است باعث شود تا صمیمیتِ فعلیشان خدشهدار شود. پس امتناعِ اِلی از ابرازِ عشقش که جلوی او را از بهدست آوردنِ رایلی میگیرد بهطرز متناقضی از وحشتش از احتمالِ ازدستدادنِ رایلی در صورتِ ابراز عشقش سرچشمه میگیرد. اِلی فقط از احتمالِ اینکه جواب رد بشنود، نمیترسد؛ اِلی از این میترسد که نکند رایلی همجنسخواهستیز از آب در بیاید و او را نه فقط بهعنوانِ یک معشوقه، بلکه کلا بهعنوان یک شخص و بهعنوان یک دوست از خودش طرد کند (یادمان نرود که آخرالزمان در سال ۲۰۰۳ اتفاق داده است؛ پس پیشرفتهایی که در طول دو-سه دههی گذشته برای پذیرش همجنسخواهان رخ داده است، در دنیای «آخرینِ ما» رخ نداده است). پس تعجبی ندارد که چرا اِلی بعد از اطلاع از تصمیم رایلی برای ترک کردنِ همیشگی او، به عشقش اعتراف میکند. فارغ از واکنشِ رایلی، او دارد اِلی را ترک میکند. پس اِلی دلش را به دریا میزند؛ او دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. ابراز عشق مُلتمسانه و مستاصلانهاش به رایلی آخرین چیزی است که برای نگه داشتنِ او باقی مانده است.
اِلی در طولِ این اپیزود میترسد که نکند رایلی حقیقتِ آنسوی نقابِ دروغینی را که به صورت زده است ببیند: نقابِ «تو واسه من فقط یه دوست صمیمی هستی، نه بیشتر». پس اِلی در عین اینکه از احساس سرکوبشدهاش نسبت به رایلی زجر میکشد، همزمان تلاش میکند این نقاب را برای محافظت از خودش دربرابر احتمالِ خجالتزدگیاش حفظ کند. پس چقدر سمبلیک که اِلی برای اینکه عشقش را به رایلی ابراز کند، برای اینکه خودش را از لحاظ عاطفی برهنه کند، نه فقط بهطور استعارهای، بلکه در ابتدا به معنای واقعی کلمه نقابِ گرگینهاش را از روی صورت برمیدارد. «آخرینِ ما» اما دربارهی درهمتنیدگی زیبایی و وحشتِ دنیاست. پس طبیعی است که بزرگترین لذتی که اِلی و رایلی در زندگیشان احساس میکنند و بزرگترین دردی که مُتحمل میشوند در یک لحظهی یکسان اتفاق میاُفتند. در این دنیا هیچکس هیچوقت به اندازهی کافی برای تفریح کردن، برای عاشق شدن و برای تجربه کردنِ اولین بوسهاش، امنیت ندارد. درواقع جنبهی طعنهآمیزِ ماجرا این است که رایلی در طولِ سه هفتهی گذشته بدونِ اینکه نگران تهدیدِ مُبتلاشدگان باشد، در این مرکز خرید زندگی کرده است. چیزی که به بیدار شدنِ تنها مُبتلاشدهی مرکز خرید منجر میشود، صدای خنده و شادیِ اِلی و رایلی است.
در این نقطه به بزرگترین سکانس این اپیزود، به تعیینکنندهترین لحظهی زندگی اِلی، میرسیم: آخرین جملاتی که رایلی به اِلی میگوید یک مُشت حرفهای سانتیمانتالِ انگیزشی که جز دلداری دادن هیچ مصرفِ دیگری ندارند، نیستند؛ یادمان نرود که برخلاف اِلی که تا حالا هیچ عزیزی را در زندگیاش از دست نداده است و در اوایل این اپیزود با جسدِ مردِ مست همچون یک شوخی رفتار میکند، اولین جنازههایی که رایلی در زندگیاش دیده است، جنازهی والدینش بودهاند و شخصا بهعنوانِ کسی که جان دادنِ پدرم را تماشا کردهام میتوانم گواهی بدهم که این تجربه بهشکلی آدم را بهطرز انکارناپذیری با واقعیتِ گریزناپذیرِ مرگ و فروپاشی روبهرو میکند که آرامش نسبیِ رایلی در رویارویی با مرگش عمیقا برایم ملموس بود. رایلی اعتقاد دارد آنها دو راه بیشتر ندارند: یا خودشان را با شلیک گلوله از عذابِ ناشی از بدل شدن به یکی از مُبتلاشدگان خلاص میکنند یا با وجودِ آگاهی از شکستشان، همچنان از اندک زمانیکه برایشان باقی مانده است برای شورش علیه نابودیِ قطعیشان، برای دست نکشیدن از عشقشان، نهایتِ استفاده را میکنند. بالاخره زندگی در موجزترین تعریفش یک بیماری است که به مرگ ختم میشود؛ حالا میخواهد نود سال طول بکشد یا دو روز. رایلی گزینهی دوم را ترجیح میدهد. شاید رایلی درنهایت میمیرد، اما همین که او با وجودِ چشم در چشم شدن با مرگِ حتمی همچنان از عشقش به اِلی دست نمیکشد، بقای اِلی را امکانپذیر میکند.
این درسی است که بهشکلی نازدودنی روی پوست و گوشت و استخوان و ذهنِ اِلی حکاکی شده است. چون اتفاقی که میاُفتد این است: گرچه رایلی به یک مُبتلاشده تبدیل میشوند، اما امتناع رایلی از خودکشی به کشفِ چیزی معجزهآسا منجر میشود: اِلی مصون است. اگر به خاطرِ رایلی نبود، اگر آنها دربرابر درد و زجری که انتظارشان را میکشید تسلیم میشدند، اگر آنها عشقِ انگیزهبخششان را برای تسکین دادنِ وحشتشان نداشتند، اگر آنها دلیلی برای جنگیدن برای تکتک ثانیههای باقیمانده از زندگیشان نداشتند، بشریت تنها راه نجاتش را کشف نمیکرد. اکنون اِلی در زمانِ حال در مخصمهی مشابهای قرار گرفته است: جول زخمی شده است و اِلی به بقین رسیده است که هیچ کاری از دستش برای نجاتِ او برنمیآید. اما مرور خاطرهی رایلی که برای ما ۵۰ دقیقه و برای خودِ اِلی کمتر از چند ثانیه طول میکشد، ارادهی درونش را شعلهور میکند. نخست اینکه این خاطره تنها مهارت او را به خاطرش میآورد: بخیه زدن. در اوایل این اپیزود چندباری ایدهی بخیه زدن مطرح میشود (از اشاره به زخم اَبروی اِلی تا پانزده بخیهای که بِتانی خورده است). پس انگار هنوز حداقل یک کار وجود دارد که اِلی میتواند برای نجات جان جول انجام بدهد.
اما اینکه هنوز کاری برای انجام دادن وجود دارد کافی نیست؛ درسی که اِلی از رایلی گرفت این نبود که همیشه جای اُمیدواری وجود دارد؛ درس رایلی این بود که هیچ اُمیدی به رهایی وجود ندارد، اما مگر زندگی تاکنون چیزی غیر از ادامه دادن در عینِ آگاهی از نابودی و جدایی حتمیمان بوده است؟ زخمِ جول با گازگرفتگیِ اِلی و رایلی که مرگبارترین زخمِ این دنیاست، قابلقیاس نیست. اگر اِلی بهلطفِ طرز فکرِ رایلی دربرابرِ کُشندهترین زخمِ دنیا تسلیم نشده بود، چطور میتواند بهراحتی شکستش دربرابرِ زخمی به مراتب معمولیتر را بپذیرد. چهرهی اِلی در هنگامی که زخم جول را بخیه میزند، چهرهای سرشار از اراده و خشمِ خالص است؛ این چهرهی کسی است که با غیرممکن گلاویز شده است. حالا عزم اِلی برای رساندنِ خودش به پایگاهِ فایرفلایها برای تولید واکسن قابلدرکتر میشود؛ قضیه فقط دربارهی این نیست که او از مرگِ امثال تِس و سم در عین زنده ماندنِ خودش احساس عذاب وجدان دارد؛ قضیه دربارهی این است که نهتنها پیوستن به فایرفلایها برای بازگرداندنِ اوضاعِ دنیا به حالتِ قبلش آرمان و آرزوی رایلی بود، بلکه او کسی بود که باعثِ کشفِ مصنوعیتِ استثناییِ اِلی شد. پس تحققِ نجات دنیا تنها کاری است که اِلی میتواند برای جلوگیری از به هدر رفتنِ مرگِ رایلی انجام بدهد. اگر رایلی با وجودِ تمام دلایلی که برای تسلیم شدن داشت، از عشقشان دست نکشید، پس تسلیم شدنِ اِلی قبل از تحققِ رویای بهظاهر غیرممکنِ نجاتِ دنیا بزرگترین خیانتی است که او میتواند به یاد و خاطرهی رایلی کند.
نتیجه اپیزودی است که در آن واحد به مکمل و نقطهی مقابلِ اپیزود سوم بدل میشود: اگر آن یک عمر زندگی را در خودش جا داده بود، این یکی دربارهی فقدانِ یک عمر زندگی است. اگر عشقِ فرانک و بیل آنقدر دوام میآورد که عاقبت خودخواسته به پایان میرسد، این یکی دربارهی عشقی است که لحظهی تولد و مرگش یکسان است. اگر آن اپیزود به درخواست فرانک از بیل برای رقم زدنِ یک روز خوب دیگر برای او با آگاهی از اینکه آن آخرین روز خوبشان خواهد بود به سرانجام رسید، این یکی دربارهی تلاش رایلی برای رقم زدن یک روز خوب برای اِلی ناآگاه از اینکه آن آخرین روز خوبشان خواهد بود است. اگر عاشقانهترین کاری که بیل انجام داد خودکشی بود، عاشقانهترین کاری که رایلی انجام میدهد، پرهیز از خودکشی است. هردو اما دربارهی دست نکشیدن از عشق دربرابر آیندهای نامعلوم هستند؛ حالا میخواهد یک عمر باشد یا چند دقیقه.