آشفتگی خیال
هر بار که بر زمین سخت گام مینهم،
حسی از درماندگی، آزارم میدهد.
آمدن و رفتن کوتاهم،
طلوع و غروب بی رمقم،
استخوانهایم را میفشارد.
تا فراموش کنم، که هستم.
آغوشم را که باز میکنم سوی آسمان،
زمین میکشدم سوی خود،
تا میان شکافهایش پنهانم کند.
گاهی هم که دریا را میخوانم،
امواج خروشان،
سیلی سختی بر گونههایم میکوبد.
بهراستی چه آمدهاست بر من.
گویی هنوز با حقیقت وجود،
فرسنگها فاصله دارم.
شاید بارانی، بشوید آشفتگی خیالم را.
تا آنگونه که باید،
جهان هستی را حس کنم.
آذر۱۴۰۳
ایران
شاهرخ