اسکناسهایی که بوی خون میدهند
چندی پیش ویدئوهایی با موضوع فروش اعضای بدن در فضای مجازی غوغا به پا کرد. در یکی از این ویدئوها فردی اعلام میکند که میخواهد همه اعضای بدنش شامل قلب، کلیه، کبد، قرنیه، بیضه و...را بفروشد. افراد مختلف برای دریافت پول اقدام به فروش اعضای بدن خود میکنند. بیشتر کسانی که آگهی فروش اعضای بدن گذاشتند، جوان به نظر میرسند.
فروش اعضای بدن سالهای زیادی است چاره ناچاری مردم از فقر شده؛ شرایط اقتصادی باعثشده سن فروش اعضای بدن بهشدت کاهش یابد و حتی به جوانان ۲۰ ساله هم برسد. هر کسی هم دلیلی برای فروش اعضای بدن خود دارد از تامین هزینه درمان گرفته تا خرید خودرو برای کار.
در این میان یک سوال مهم مطرح میشود که آیا واقعا امکان دارد قلب را از فردی زنده خریداری کرد؟ فردی که قلب خود را میفروشد، چه چیزهایی در زندگی تحمل کرده که حال تصمیم به این کار دارد؟ با گزارش میدانی صمت در این زمینه همراه باشید.
فروش قلب؛ شایعه یا واقعیت؟
در این زمینه امید قبادی، نایبرئیس هیات مدیره انجمن اهدای عضو ایرانیان، از ادعای فروش ارگانهای حیاتی بدن انتقاد میکند. وی میگوید: موضوعی که مطرح میشود، یک ادعاست و امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد. اگر کسی بگوید میخواهم قلبم را بفروشم، در واقع میخواهد بمیرد. درباره سایر ارگانها هم همینطور است. مثلا درباره قرنیه همین موضوع صادق است. بهطورکلی چنین جراحیهایی در هیچکجا انجام نمیشود.
دیدن ویدئوها و شنیدن این اخبار ذهنم را درگیر کرد. مدت زیادی است مردم سرزمینم حال خوبی ندارند و ظاهرا با شدت گرفتن فقر، بازار فروش اعضای بدن هم داغ شده است.برای یافتن حقیقت این داستان، پیگیر اخبار مرتبط با اهدای عضو شدم. خواندن خبرها دردی از من دوا نکرد. این بار خودم بهعنوان شخصی که به کلیه نیاز دارد وارد این ماجرا شدم.
قبل از فروش کلیه پول بدهید!
به سراغ سایتی رفتم که برای انجمن اهدای کلیه بود. در سایت ثبتنام کردم. برای ادامه فعالیت باید حق عضویت (۹۴ هزار تومان) خود را در این سامانه پرداخت کنم. در سایت لیست خریدار و فروشنده به تفکیک قابلمشاهده بود. فروشندهای که به خاطر فقر حاضر به فروش اعضای بدن خود شده، حالا باید پول پرداخت کند تا اسمش در لیست قرار بگیرد.
تلگرام راهی جدید برای فروش کلیه
باید راه دیگری نیز وجود داشته باشد، به خاطر همین سراغ شبکههای مجازی رفتم. کانال تلگرامی را پیدا کردم که به انجمن اهدای کلیه متصل بود. اما آنجا هم برای ثبت آگهی نیاز به پرداخت ۴۵ هزار تومان بود. آگهی که معلوم نبود میان آن همه فروشنده، به چشم بیاید یا خیر!
این بار بهدنبال کلیه بودم، پس در این کانال عضو شدم که در آنجا افراد نیازمند، اعضای بدن خود را آگهی میکردند.
آگهیها را یکی پس از دیگری خواندم. توجهم به سن افراد جلب شد (۲۳، ۳۰، ۲۰، ۳۴ و...) جوانانی که خود را تبلیغ میکردند تا اعضای بدنشان را بفروشند. جوان بودن یکی از آپشنهای این معامله است. آنها تاکید میکنند که جوان و ورزشکار هستند.
فروش کلیه به خاطر پرایدوانت
اولین تماسم را گرفتم. پسر ۲۴ سالهای پشت خط بود با صدایی معمولی به من گفت، بفرمایید. شروع به صحبت کردم: کلیه شما به گروه خونی من میخوره. چقدر میفروشین؟ خیلی محکم گفت: ۳۳۰ میلیون. آزمایش هم ندادم، پولش رو نداشتم. هزینه آزمایش و بیمارستان بر عهده خودتونه. گفتم: من به کلیه نیاز دارم، مجبورم. تو چرا میخوای بفروشی که یهروزی مثل من بشی. اینبار صدایش از آن رسایی افتاد: میخوام باهاش پرایدوانت بخرم و برم اسنپ کار کنم.
پدری مهربان، اما فقیر
به نفر بعدی زنگ زدم. پشت خط مردی ۳۶ ساله بود. با شروع صحبت متوجه شدم که از اتباع است. همان سوال قبلی را از او پرسیدم، اما جوابی تلخ از او گرفتم: دخترم کلیه نیاز داره و گروه خونی من بهش نمیخوره. میخوام کلیه خودمو بفروشم تا براش کلیه بخرم. قبل از قطع تماس گفت: خانم... خانم... قبل از کارهای آزمایش از انجمن بپرسید که میشه از یه خارجی کلیه بگیرید یا نه؟ اخه میگن نمیشه. اینبار پشت خط پدری مهربان، اما فقیر بود. مهر پدری او با خون آمیخته شده بود. فضا داشت تلختر از چیزی میشد که فکرش را کرده بودم.
پدر چهار قلوها
تماس بعدی با پسری ۳۰ ساله بود و همان سوال قبلی و جواب او: اگر این کار رو نکنم، بابت بدهی باید تو زندان بخوابم. تماس بعدی اینبار مردی ۳۴ ساله که گفت: بچه چهار قلو دارم و از پس خرجشون بر نمیام. اینجوری بچههام هیچ آیندهای ندارن و بعد خانمی ۲۷ ساله: شوهرم زندانه، میخوام کلیمو بفروشم تا آزاد بشه. دست تنها خیلی سخته.
اینجا از تخفیف خبری نیست
برای تماس بعدی با پسری ۳۱ ساله از یاسوج که مغز استخوان خود را میفروخت، صحبت کردم و گفت: ۵۳۰ میلیون خانم. یک میلیون هم تخفیف نداره برای من ۱۰۰ تومن هم مهمه تو شرایط الانم.
نجات مادر با فروش همه اعضای بدن
به شمارهای دیگر زنگ زدم در آگهی فقط فروش کلیه ذکر شده بود اما بعد از چند صدای بوق، پسری ۳۰ ساله تلفن را برداشت. تلخی صحبتهایش بغضی را در گلویم ساخت که صدایم میلرزید: خانم من همه چیمو میفروشم. همه چی! فقط شما یهواسطه خوب بهم معرفی کن. بهواسطه بیشتر از ۲۵ درصد نمیدم. پول باید ۲ روز قبل عمل تو حساب مامانم باشه. دلیل خواستم و گفت: مامانم... دیگه نمیخوام مامانم ناراحت باشه که چرا زندگی ما این شکلیه. در این تماسها که کم هم نبود با آدمهای مختلف با دلایل مختلف آشنا شدم.
بیمارستانی در بهترین نقطه تهران برای جمعآوری اعضا
صبح روز بعد برای دریافت جزئیات بیشتر حوالی ساعت ۱۰ به بیمارستان مسیح دانشوری واحد فراهمآوری اعضای پیوندی رفتم. از در بیمارستان که وارد شدم، گوشه و کنار افرادی را میدیدم که زیراندازی انداخته و نشستهاند. خودم را به قسمت پیوند بیمارستان رساندم.
ساختمانی نیمهکاره پیشرویم بود با ستونهای بلند رنگ نزده. دیوار سیمانی را رد میکنم و داخل ساختمان میروم. نخستین اتاق سمت چپ، اتاقی کوچک با دو سیستم که برای هماهنگی اعضای پیوندی بود.
با خانمی که مسئول آن قسمت بود، صحبت کردم: بهدنبال کلیه هستم باید اطلاعات را از شما بگیرم.
نگاهش را از سیستم برداشت و رو به من گفت: اینجا نمیتونی پیدا کنی. اینجا عضو از فرد زنده دریافت نمیکنیم باید بری انجمن حمایت از بیماران کلیوی.
قبل از رفتن، به بخش پیوند بیمارستان رفتم. ساختمانی که طبقه سوم آن بخش پیوند بود.
از آسانسور که بیرون رفتم با مرد جوانی روبهرو شدم که پتویی نازک روی صندلی فلزی کنار آیسییو انداخته و خوابیده بود. بغل صندلی، پلاستیکی گره زده بود که داخلش نان خشک گذاشته شده بود، یک فلاسک چای قهوهای رنگ و دمپاییهایش. خانمی حدود ۵۰ ساله آمد. نمیدانم شاید زیادی شکسته شده بود و کنارش ایستاد و با هم صحبت کردند. به سمت آنها رفتم خودم را معرفی کردم.
خانمی که چهره مظلومی داشت دستم را گرفت و بغض کرد: برای دخترم اینجا هستیم از کرمانشاه آمدیم. این شوهر دخترمه، دخترم فقط ۲۶ سالشه.
از او علت را جویا شدم و برایم ماجرا را تعریف کرد: یه روز حالش بد شد و دیگه نتونست پلهها رو بیاد بالا. من فکر نمیکردم جدی باشه. مدتی بود همش میگفت دستم درد میکنه. دخترم ۳ ماهه بارداره و یه بچه ۴ ساله هم داره که کرمانشاه مونده.
شوهرش حرف مادر دختر را قطع کرد و با چشمهایی که از اشک پر شده بود، گفت: بردمش دکتر گفتن لخته بزرگی روی قلبشه و فقط قلبش ۲۰ درصد کار میکنه و کار دکترای کرمانشاه نیست باید منتقلش کنید تهران. ما هم آوردیمش اینجا. حتی نمیتونن بچه رو سقط کنن، چون با وضعیت قلبش عمل ممکن نیست. فعلا هیچی از هزینههاش نگفتن فقط میگن منتظر باشید تا قلب پیدا بشه براش.
به مادرش نگاه میکنم تا او نیز حرفش را ادامه دهد: دامادم اینجا میخوابه اما من دو روز که یه خوابگاه پیدا کردم که به اینجا نزدیکه. صبح زود با اتوبوس میام بیمارستان. چارهای ندارم، پولم نداریم. همین نون هم یکم پیش بچه خواهرم برامون آورد.
با آرزو سلامتی برای بیمارشان از آنها جدا شدم. کنار خانمی رفتم که از لباسهایش مشخص بود جنوبی است. سلام کردم تا گفتوگویم با او آغاز شود. لهجه غلیظ عربی او فهمیدن کلماتش را برایم سخت میکرد.
شروع به صحبت کرد: برای عروسمون اومدم. پیوند کلیه کرده اما ظاهرا مشکلاتی هست که فعلا نتونستیم ببریمش و اینجا تهران موندیم تا حالش خوب بشه و با هم برگردیم.
در حیاط بیمارستان قدم میزدم. آدمهای زیادی شبیه آنها دیده میشد که از شهرستانهای مختلف برای هزینه کمتر آمده بودند تا در انتظار پیوند باشند.
اینجا دیوارها بوی فقر میدهد
از در بیمارستان بیرون آمدم تا به سمت انجمن حمایت از بیماران کلیوی بروم. به سمت ولیعصر رفتم. وارد کوچه فرهنگ حسینی شدم. نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد دیوارهای کوچه بود. دیوارهایی که چندینبار رنگ زده شده بود اما باز هم از نوشتههای زیاد سیاه شده بود.
شماره تلفن و گروه خونیهایی که با خودکار، ماژیک یا کاغذ نوشته شده بودند. بعضیها نیز با سبکی جدید آگهی کلیه خود را چاپ کرده بودند. هیچ جای خالی در این خیابان وجود نداشت و در و دیوار آن پر از شماره تلفن بود.
در نوبت کلیه بمانید
نگاهم به تابلوی حمل با جرثقیل کنار کوچه افتاد، حتی آن هم پر از شماره تلفن بود. درمانگاه انجمن حمایت از بیماران کلیوی را رد کردم و به خود انجمن رسیدم. حیاطی کوچک با ۴ صندلی فلزی آنجا بود. با گذشتن از چند پله به داخل ساختمان رفتم. ساختمان نسبتا شلوغ بود. نخستین اتاق برای ثبتنام در انجمن است. برخی نیز برای پیگیری کار خود آمده بودند. مردی را با ریش و موی سفید دیدم که سنی از او گذشته بود. به سمتش رفتم و خودم را معرفی کردم کمی مردد بود که با من صحبت کند. درباره پیوند کلیه از او سوال کردم و شروع به صحبت کرد: من چند سال پیش عمل پیوند را انجام دادم. از بیرون آدمی رو پیدا کردم. اما من از شهرستان اقدام کردم!
اینجا برایم سوال شد، چرا مگه شما ساکن شهرستان خاصی هستید؟ گفت: نه. اما اینجا یه قانونی هست که اصلا چیز جالبی نیست. تو برو یکی رو با مکافات پیدا کن و بیارش، انجمن اون آدم رو میده به اولین کسی که تو صف پیوند هست. فکر کن، من رفتم پیداش کردم باهاش توافق کردم، اما اونا میدنش به کس دیگه! حالا باید چیکار کرد میریم از شهرستان اقدام میکنیم اینجوری اونجا اولین نفر میشیم و میتونیم عمل رو انجام بدیم.
پرسیدم بعد از عمل، انجمن از شما یا از آدمی که عضوش رو به شما فروخته، حمایتی داره ؟
گفت: حمایت دارن. درمانگاه سر کوچه خدمات خوبی به ما میده. بعد از عملم انجمن به اونی که کلیه خودشو داده، یه پولی میده.
امروز هم برای چکاپ به انجمن آمده بود اما عجله داشت و نشد بیشتر از این با هم صحبت کنیم اما اطلاعات خوبی به من گفت.
داخل ساختمان رفتم. راهروی باریکی را رد کردم. در یکی از اتاقها برای اعضای انجمن ماسک و الکل بستهبندی میکردند. برای کارهای دیالیز به این قسمت زنگ میزدند. اینرو از صحبتهاشون متوجه شدم.
خانمی که کمی عصبی بود، توجهم را جلب کرد. به سمتش رفتم تا با او صحبت کنم: برای کارهای برادرش به اینجا آمده بود و عصبی از اینکه حتی در پرونده آدرس انجمن اشتباه ذکر شده و کلی گشته تا اینجا رو پیدا کرده.
آدمهای زیادی در این انجمن بودند که همه میخواستند از طریق شهرستان اقدام کنند اما در کل از فعالیت انجمن راضی بودند.
در این دو روز، دو طبقه مختلف از مردم جامعه را مشاهده کردم. آدمهای پولداری که با لباسهای شیک به حیاط انجمن میآمدند و گوشیهای دستشان نشان میداد، این پولها پولی نیست. پس از کوچه فرهنگ حسینی کلیه موردنظر خود را پیدا میکردند و با یک پرواز به شهرستان میرفتند و بعد از مدتی عمل پیوند را انجام میدادند.
دسته دوم آدمهایی که به خاطر فقر، سهمشان تنها انتظار است. حیاط بیمارستان مسیح دانشوری با حیاط انجمن تفاوتهای بسیاری داشت. اینجا از گوشیهای آنچنانی خبری نبود. بعضی حتی برای تماس به بیرون از بیمارستان میرفتند. زیراندازهایی که در حیاط بیمارستان پهن شده بود برای اینکه راحتتر روزهای خود را بگذرانند. لباسهای محلی خاک گرفته آنها، غم چهرههایشان را چندبرابر نشان میداد.
تلخی این قصه برای دسته سوم است. فقرایی آبرومند که برای بالا نگه داشتن سر خود قسمتی از وجودشان را میفروختند. قدمبهقدم کوچه فرهنگ پر از آثار فقر است. جوهرهای روی دیوار بوی فقر میدهد. خانههای کوچه فرهنگ حسینی درد بیفرهنگی چه کسانی را میکشند؟
این روزها که گرانی از هر سویی به بازار میرود، دیوارهای این خیابان پر تر میشود. هر قدر فقر بیشتر، دیوارها سیاهتر. سن بیشتر از ۴۰ در آگهیهای این خیابان دیده نمیشود؛ جوانهایی که الآن باید در دانشگاه باشند، مسیر خود را به سمت خیابان فرهنگ کج کردهاند تا کلیه خود را بفروشند.
دلالانی که دست عزرائیل را کوتاه میکنند!
اینجا بهتر است به سمت کسانی بروم که کمک میکنند تا لیست بلندبالای نهادهای اهدای عضو برایتان کوتاه شود. دلالان اعضای بدن!
از آن آدمها که در ذهن ما چهره وحشتناکی دارند اما در واقعیت ظاهرشان شبیه به بهترین مهندسهای این شهر است. آدم بدهای این داستان از یک طرف میتوانند فرشته نجات باشند. آنها دست جناب عزرائیل را از آدم کوتاه میکنند و در قبال آن پول دریافت میکنند. از فقیرترین آدم با ارزانترین قیمت عضوی میخرند و به آدمی پولدار میفروشند. نمیدانم بودن آنها خوب است یا بد، اما میدانم که جان آدمهای زیادی را نجات میدهند.
نجات جان دیگران با اهدای عضو
فکر میکنم دسته بعدی هم وجود داشته باشد. خانوادههایی که عزیزان خود را بر اثر مرگ مغزی از دست میدهند.
براساس اطلاعات بهدست آمده سالانه بین ۵ تا ۸ هزار مرگ مغزی در کشور داریم که معمولا نیمی از آنها قابلیت اهدای عضو دارند که حدود ۳ هزار نفر هستند و از این تعداد، یکسومشان معمولا به اهدای عضو میرسند. پیش از کرونا، بیش از ۲۵ هزار نفر بیمار نیازمند پیوند عضو در لیست انتظار پیوند قرار داشتند که روزانه ۷ تا ۱۰ نفرشان بهدلیل نرسیدن عضو پیوندی فوت میکردند.
سخن پایانی
کوچه مرگزودرس برای نجات از فقر
شاید برای این موضوع دیر شده باشد اما باید فرهنگسازی شود تا همه باور کنند فردی که دچار مرگ مغزی شده، فوت کرده است. پس چه خوب که یاد آن را با نجات جان عدهای دیگر در خاطرمان نگه داریم. اگر برای اهدای عضو فرهنگسازی شود، قطعا وضعیت بهتری برای منتظران پیوند رخ میدهد. لیست بلندبالای اهدای عضو تنها با این اقدام کوتاه میشود.
اما برای دسته سوم چی؟ آدمهای فقیری که در وضعیت اقتصادی فعلی میخواهند با آبرو، صورت خود را با سیلی سرخ نگه دارند. درد آنها را چه کسانی دوا میکنند؟ یارانه ۴۰۰ هزار تومانی در ماه یا وام با سود ۱۸ درصد با چند ضامن دولتی؟ هنرمندان کوچه فرهنگ با چه چیزی فقراشان را جبران کنند؟
قطعا شرایط اقتصادی خوب اوضاع خیلی از آدمهای در مسیر این گزارش را تغییر میداد.
با ادامه اوضاع فعلی جامعه، اسم چه کسانی در آینده روی دیوار کوچه فرهنگ میرود! بهتر است اسم این کوچه بهجای فرهنگ، کوچه مرگ زودرس برای نجات از فقر شود.