جواهر یا شیشه؟!
امروز با خواندن متنی که حکایت از استفاده شیشه بهعنوان جواهرات داشت، حیرتزده دنیایی از افکار و موضوعات مختلف همچون کواکب دور تا دور هاله مغزم چرخید و ساعتها ذهنم را درگیر کرد.
بله؛ میدانم کواکب نمیچرخند اما در دنیایی که سراب بهجای آب مینشیند و بَدَل به جای اصل، کواکب هم بهجای سیارات میچرخند.
حکایت از این قرار است که انسان بهقدری درگیر ظواهر و زرق و برق زندگی شده که اصالت وجودی خود را بهدست فراموشی سپرده و سعی دارد خود را با رنگ و لعاب دلخوش کند و تازه حسرت زندگیهای ساده گذشته را بخورد و به قصهها و خاطرات قدیمی پناه ببرد.
هر قدر فناوری پیشرفت کرد و زندگی بشر ماشینی شد، خنده و شادی هم جایش را به حسرت و غبطه خوردن داد و تلاش برای یافتن انگیزه بقا به تجملگرایی و زندگی تصنعی بَدَل شد!
نشاندن شیشه بهجای جواهر روی انگشتر، زیباترین تمثیلی بود که مرا به اندیشیدن واداشت.
این مورد را میتوان به سایر جوانب زندگی نیز تعمیم داد؛ برای مثال پوشش امروزی برخی جوانان که اکثرا بهدنبال برندهای خارجی اسم و رسمدار هستند، برخی تولیدکنندگان متعهد را وادار میسازد مارکهای تقلبی روی تولیدات داخلی بزنند و محصولشان را بهعنوان مارکهای معروف بفروشند.
این نوع نگرش در جایگزینی تقلب بهجای اصل تا آنجا پیش رفته که مواد خوراکی را هم شامل شده و در مغازهها حتی میوهها را هم با رنگ و لعاب و براق کردن بهعنوان وارداتی به ۲ برابر نرخ میفروشند.
روزی کنار خیابان دستفروشی را دیدم که جوراب میفروخت. نرخ آنها را پرسیدم گفت: جفتی ۱۰ هزار تومان. متوجه شدم همان جوراب را چند دقیقه قبل از مغازهای، بهنام جوراب وارداتی به نرخ۳۰ هزار تومان خریده بودم.
جوراب را نشانش دادم و گفتم فرق اینها چیست؟ نگاه معنیداری به من کرد و گفت: جورابها فرقی ندارند؛ فرق در فروشندگان آنهاست!
با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد: نشنیدی که میگویند آدمها مطیع جایگاهشان هستند؟
زبانم بسته بود، با تایید سر و لبخندی خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم.
در حال نوشتن بودم که به یاد حرف استادم افتادم. روزی از ایشان پرسیدم: چگونه در هر موردی فرق بین اصل و قلب (تقلب) را بدانیم؟
استاد با کمی مکث گفت: همیشه به خاطر داشته باش اصل نیازی به اثبات خود ندارد، چون به ارزش واقعی خویش واقف است، اما قلب با زرقوبرق و هایوهوی اصرار به پذیرفته شدن دارد.
بهخاطر آوردم که چقدر در جامعه هم شاهد اینگونه افراد هستیم و از کنارشان عبور میکنیم؛ بیآنکه حس مسئولیتی در قبال آینده خود و فرزندانمان داشته باشیم.