چرا باید عاشقی را تجربه کنیم؟
سپیده موسوی -نویسنده و پژوهشگر
از گوشه و کنار همواره خواندهایم که عشق لازمه زندگی انسان است و حتی یک ودیعه و امانت الهی است که تنها انسان بارش را به دوش میکشد.اما در این عصر معراج آهن و فولاد، این لازمه و بار همیشگی من و شما در کجاست؟ و چرا به یکی از سختترین و حتی عجیبترین اتفاق زندگی ما تبدیل شده است؟ اتفاقی که مجبور شدهایم برای نداشتنش هزار و یک دلیل علمی و فلسفی جور کنیم غافل از اینکه با در شکوفایی من و شما چهها که نمیکند! در این دوران که ذهن و چشم ما بیش از هر دورهای از سبزی طبیعت و آبی بودن آسمان و صفای هوا دور شده است و تا چشم کار میکند سنگ است و فلز و دود و غبار، در این دوران دستهای یخ زده و آغوشهای خشک و خالی که خانههایمان هر بار کوچکتر و ارتباطاتمان هر بار محدودتر و فضاهای شناخت هر لحظه مجازیتر شده است ما بیش از هر زمان دیگری به خلوتی اجباری پناه بردهایم. این خلوت داشتن صدالبته به هیچ وجه بد نیست و چه بسیار مکاشفهها و رشد یافتنها که در ازای تجربه حد مطلوبی از تنهایی بهدست نمیآید! اما مسئله این است که همه مردم دانشمند یا عارف نیستند که بتوانند از تجربه نیک خلوت داشتنهای اندازه، بهره ببرند. عده زیادی در دل همین سکوتهای اجباری ذره ذره میپوسند و احساس شکننده پژمردگی را تجربه میکنند. یکی از علتهای همین دور شدن از طراوت زندگی، دور ماندنهای ما از عشق است. انتخاب عشق، یک انتخاب از سربیدردی و حتی دور بودن از انگیزههای اجتماعی و سیاسی نیست.
مگر شاملو و نرودا و ناظم حکمت در دل انگیزههای سیاسی شان عشق نورزیدند؟ تجربه اندازه و کافی ما از این حس متعالی به سلامت ذهن و جسم ما کمک میکند و قدرت عمل ما را در موارد مختلف افزایش میدهد. عاشقی یک ضرورت است تا ما انسانتر شویم. تا کمی بیشتر شبیه خودمان شویم.عاشق خوش اخلاق است. دست خودش هم نیست. عشق، ادبش کرده است. میداند که نمیشود حتی به گل «تو» گفت. هرم حریم باغچه را میفهمد و راز نتهای صدای قناری را از بر است. ناخودآگاه از نانی که خریده به رهگذر سر کوچه میبخشد و موقع خداحافظی به او لبخند میزند. آرامتر راه میرود گویی اصلا حواسش به دور و بر نیست. به زمین بیشتر نگاه میکند تا به هوا. معلوم نیست به دنبال چه میگردد؟ آدم عاشق، کم حرف است. همان حرفهای کمش را هم قشنگ میزند. تن صدایش آرامتر است. انگار باری بر قفسه سینهاش افتاده که به او اجازه نفس کشیدن را نمیدهد. نفسهایش هر چند کم و کوتاه، اما شبیه به آهاند. آن هم چه آهی! انگار که تا از تنور سینه بیرون خزند هر چه را سر راهشان بوده سوختهاند!
آدم عاشق برای عبور از خیابانها عجله ندارد. به شلوغی ماشینها و ازدحام و همهمههای دیگران توجهی نمیکند. انگار که در جهان دیگری سیر میکند و این دنیا برایش کم است. آدم عاشق عجیب و غریب است. به آنی میخندد و بعد وسط خنده گریهاش میگیرد. وسط عصبانیتش، مهربان میشود. وقتی هم داد میزند، آخر بحثش را با بوسه تهبندی میکند! انگار جایی امضا کرده است که به هیچ هیجانی «نه» نگوید و هر بودنی را زندگی کند.