ما همچنان ایرانی خواهیم ماند...
دکتر اردشیر صالحپور
یادداشتی بر کتاب «من ایرانیام» نوشته چکامه بزرگمهر
۱) چکامه بزرگمهر باوجود آنکه سالهاست مقیم پاریس است، گویی هنوز چمدانهایش را باز نکرده و دل در گرو این آبوخاک داشته و همچنان ایرانی باقی مانده است (من ایرانیام)...
او هنوز خواب تهران را میبیند و بر صندلیهای قطاری که موسوم به قطار زندگی است، جای تک تک عزیزانش را خالی میکند. جهان ایرانی یا دغدغه هویت دست از سر هیچ ایرانی برنمیدارد؛ حتی آنان که این مام وطن از آنان دامن کشیده و دوری و مهاجرت را به آنان ارزانی داشته است. گویی ایران، این آتشکده دیرینه و پابرجا شعلههای مهرش را در دل هیچ ایرانی خاموش نمیسازد. حکایت آن است که پلنگی بخواهد خالهایش را پاک کند...
۲) اما همه چیز از بیقراریهای اولیه شروع میشود تا دلتنگیها و حس غربت که به بیماری سرطانی مهاجرت و مقایسه تبدیل میشود که چرا، خشک آمد کشتگاه من در کنار کشت همسایه! «نیما یوشیج» گویی این سرشت و سرنوشت این «خاک بلاخیز» است که حتی گاه مهربانیهای ذاتیاش را فراموش میکند و رکورد جذبش میشود فعل التزامی؛ اگر... بهشرط آنکه...
در سرتاسر کتاب چکامه بزرگمهر «هویت» موج میزند. او تا بن و ریشه ایرانی است. من ایرانیام، عشق دارم به وسعت واژه مادر، قدرت دارم به وسعت واژه پدر و اصالت دارم به وسعت واژه خاک...
در جهان، ایرانی حتی اگر شناسنامهاش را هم بسوزاند، باز این هویت دست از سر او بر نخواهد داشت. همان ایرانی که خاک پاک دارد، آب گوارا دارد، هزاران سال اندیشه و هنر دارد. بخت و اقبال حافظ دارد، قدرت رستم دستان دارد، عشق لیلی و مجنون دارد، منصور حلاج دارد و زکریای رازی... من ایرانیام؛ پشت من ایران است. پشت من دستهای گرم پدر و مادرم است.
۳) بهراستی این ریشهها و دغدغههای هویت از کجا میآید؟
هویت گویی امری نهفته است که در نهاد ما و فارغ از خواست ما ریشه دوانده و نسل به نسل منتقل میشود. هویت بهمعنای احساس تعلق و وفاداری به عناصر مشترک، تاریخ مشترک، زبان مشترک، دغدغههای مشترک و رنجهای مشترک است. ما با هویت به دنیا میآییم و زندگی میکنیم و با آن نفس میکشیم. به همین اعتبار است که برخی هویت را امری فراتر از مرتبه خودآگاهی و روان تلقی میکنند؛ هویتی که از «روان» گذشته و به «روح» آدمی کشیده میشود؛ هویتی که منزله و مثابه «روح ایرانی» است.
شازده کوچولو از گل پرسید؟
آدمها کجان؟
و گل گفت: باد به این ور و آن ور میبردشان. این بیریشگی اسباب دردسرشان شده...
۴) او از خانهای مینویسد که در پاریس ویران شد؛ خانهای در خیابان شانزهلیزه که تنها دلخوشی برخی ایرانیان مقیم پاریس بود. او با شوقی وصفناپذیر در غربت به سراغ خانهای میرود که روزی نشانی از وطن داشت؛ خانه فرهنگ و هنر...
«و من با یک دنیا احساس و عاطفه به دنبال خانهام، ایران آمده بودم. جز آن که با چیزی روبهرو نشدم. کسی چه میداند، شاید دیر رسیده بودم، چراکه دیگر خانهای وجود نداشت.»
اما مگر میشود وطن را فراموش کرد. وطن در دل ماست؛ در جان ما. وطن همیشه همراه ماست، در خون و پوست و رگهای ما جاری است. ما را از او گریزی نیست. حتی اگر از او گریزان و رویگردان باشیم و به قول شفیعی کدکنی:
ایکاش آدمی وطنش را/ همچون بنفشهها هر کجا که میخواست/ میتوانست با خود ببرد.
- شاعر به زبان و بیانی شاعرانه دغدغه وطن را به جعبههای چوبی بنفشهها در اواخر اسفند تشبیه میکند که ای کاش در اطلس شمیم بهاران با خاک و ریشه سیارشان، میهن سیارشان، همراه خویش ببرد و هر کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک...
این جستوجوی وطن و همراهی آن یکی از دغدغههای همیشگی ماست. از وطن دور هم که باشیم خوابوخیال، معضلاتش و خاطراتش ما را تنها نمیگذارد. اندوه زلزله رودبار و قزوین، آغوش گشودن زمین و غرق شدن ماهیهای سرخ کوچولو در استخر پارک شهر، واژگون شدن مینیبوس دانشآموزان و حوادث رنگارنگ که اندوهشان فضای آپارتمانی کوچک در طبقه هفتم بیآسانسور محله ونسن پاریس را تنگتر میکند؛ در آپارتمانی که چاییشان هم بهسختی دم میکشد...
۵) اما چکامه بزرگمهر سودای وطن دارد و در غربت پاریس هم غم وطن را میخورد. این است قانون انسانها؛ از ناامیدی، امید میسازند...
و همین شور و شیفتگی و جان شیفته است که او را بهسوی و سراغ خانه فرهنگ و ایرانی در خیابان «ژان بارت پاریس» هدایت میکند؛ تا نشانههایی از وطن را باز یابد و سرانجام ره به «خانه فرهنگ ایران» میجوید و برنامههای فرهنگی زیادی را با همکارانش برای معرفی هرچه بیشتر فرهنگ و هنر ایران به انجام میرساند و پس از یکی دو سال فعالیت درخشان بهدلیل تغییر شرایط سیاسی آن خانه مجبور به استعفا میشود.
«نوامبر ۲۰۰۵ بود که با استعفا از خانه فرهنگ و ایرانی بیرون آمدم؛ استعفاهایی که نه از فرهنگ بود و نه از خانه...»
این طرز تفکر و انرژی اوست و دلبستگیاش به ایران اجازه نمیدهد که از هویت خود دور شود؛ هویتی که چشموچراغ و تجلیگاه آن فرهنگ است و از همه مهمتر آنکه خود در خانوادهای فرهنگی بزرگ شده و پیوندش با فرهنگ و ادب و هنر جداییناپذیر است. نام دودمانیشان هم «بزرگمهر» است.
۶) باری کتاب «من ایرانیام» نوشته چکامه بزرگمهر، نه یک سفرنامه، نه خاطرات و مخاطرات غربت و دلتنگیهایش، نه رنج مهاجرت که منشوری است چندسویه که به ایجاز و اعجاز جهانی ایرانی را دور از وطن به تصویر کشیده است. کتاب سرشار از عواطف و احساسات عمیق و ژرف انسانی است که بیش از همه دلبستگی و تعلق به این سرزمینی در آن موج میزند. نوعی روایت منشور که ترس مهاجرت و اندوه بیپایانش را توصیف میکند. رنجنامه ایرانیانی که عشق و امید و آرمانهای خود را از دست دادهاند؛ دنیایی سرشار از حسرت و لبریز از اشک و خاطرههایی که ایرانیان در غربت را با رنج مهاجرت بازگو میکند. ناگفتنیها و نادیدنیهای این مام کممهر وطن...
۷) نگارش متن گاه جنبه شاعرانگی به خود میگیرد؛ بهویژه هنگامیکه به توصیف پاریس میپردازد. از آسمان دلگرفته پاریس میگوید که اغلب بارانی و درهم است و شانزهلیزی همیشه بیدار؛ شهر و خیابانی که خواب ندارد؛ شهری که برخی محلاتش بوی کهنگی عجیبی میدهد و آسمانی که همیشه میبارد. محله «مونمارت» و «کلیسا ساکرهکر» و تپه مقدس نقاشان را چه خوب و زیبا توصیف میکند و به طرز شاعرانه و استعماری برج ایفل را «آقای ایفل» قلمداد میکند. قدم زدن در جنگلهای ونسن و عطر خاطرات آن روزنامهنگار ایرانی که خاکستر وجودش را به درختان بخشیده و دلتنگیهای کودکانهاش که دلش در تهران میتپد و رویای تهران را دارد و دلش برای آغوش پدر و دستان پرمهر مادر تنگ میشود و دوست دارد همچنان کودک باقی بماند:
«پدر، من این بزرگ شدن را دوست ندارم...»
۸) اما کتاب «من ایرانیام» تنها خاطرات پاریس نیست؛ خاطرات تهران نیز هست. خاطرات دانشگاه و دوران تحصیل که گاه حتی، تعداد دکمههای لباس، کفش و مداد مشکلزاست و اینکه بلندی ناخن ممکن است مانع از کسب علم و دانش و فضیلت باشد!
باورها و آداب و عادات ایرانیان بهشکل غیرمستقیمی واگویه میشوند، مثل دعای چهارشنبههای امامزاده صالح و آش و نذریها و افطاریهای ماه رمضان و زندگی ایرانیها با تمام خلقیات و خصوصیات و سرانجام دوگانگی فرهنگی که یکی در چهاردیواری اختیاری خانه و دیگری در جامعه جاری است.
۹) «من ایرانیام» گویی در ژانر ادبی خاصی رقم زده و قلمی شده است. ترکیبی خاص از یادداشتهای روزانه و سالیان، معضلات و رنجهای ایرانیان، طنز، مقاله، شعر، نامهها و نقلقولها و دلتنگیها که گاه به بیوگرافی و سفرنامهنویسی میماند و گاه به پژوهش و تاریخ معاصر، نوعی «غربت نویسی» توأم با نکتهها و شرحهایی هجرانی که کمتر به گوش و چشم آمده باشد؛ اما هرچه هست ایرانی است.
کار، گاه ابعاد داستانی به خود میگیرد و روایت اولشخص مفرد که با سختیها و مشکلات میجنگد و در خانههای کوچک روح بزرگ خود را پرورش میدهد. در واقع کتاب بهنوعی حدیث بزرگ شدن «چکامه و چکاوک» بزرگمهر است که گاه در برابر نامردمیها به خود میرسند که باید متکیبهخود بود:
«تنها دوستت، خودت هستی، میتوانی همیشه با صدای بلند با دوستت درد دل کنی...» و این خودساختگی و برپای خود ایستادن رمز پویایی و موفقیت آنان است که در لابهلای سطور و حوادث ما را به بیغولههای پاریس میکشاند و در همه حال عشق وطن و روحیه ایرانی آنان را تنها نمیگذارد.
نوستالژیها به جا و گاه مناسب احضار میشوند و توقف دوستانی گاه به عمد ما را در سرنوشت و سرگذشت ایرانیان امیده و رهیده از وطن در چنگال قاچاقچیان انسان در شرایطی سخت و جانفرسا سهیم میسازد. فصل خاطرات فرار آن جوان ایرانی تکاندهنده است.
نثر موشکافانه و دقیق ترکیبی از ژورنالیسم و داستاننویسی روایی است که خواننده را به کشف ادامه ماجرا رغبت میبخشد. نثری روان و سلیس که حاکی از آن است که خون روزنامهنگاری پدر «ناصر بزرگمهر» در قلم چکامهای دختر جریان دارد.
در لحظاتی کار به طنز و مطایبه نیز میل میکند؛ آنجا که «جنگ و سیبزمینی» را مطرح میسازد. سیبزمینی که «دل» ندارد و «رگ» هم ندارد یا آنجا که در دانشکده مطالعات دیپلماتیک و استراتژیک پاریس، چکامه لباس نظامی به تن میکند...
۱۰) کتاب را یکسره خواندم. بیتوقف، بهقول انگلیسیها «ناناستاپ Non Stop» و بهقول آبادانیها «تختهگاز» رفتم، بیآنکه آن را زمین بگذارم.
این جذبه و شوقانگیزی و سرعت اتوبانی را هم قلم توانمند و پیگیر چکامه به من داد و هم عشق و ارادتی که به خاندان بزرگمهر و خواهران کوچکم «چکامه و چکاوک» داشته و دارم؛ خواهرانی که حالا بزرگ و بزرگتر شدهاند و قدشان با اغراقی آبادانی از برج ایفل «آقای ایفل» هم بلندتر شده و من هنوز خاطرات کوچکی آنها را به یاد دارم، چراکه دیرگاهی است که آنان را ندیدهام.
گرچه همواره از استاد بزرگمهر جویای حال ایشان بودهام؛ چقدر دلتنگ دیدارشان هستم.. همان خواهران جنوبی-پاریسی ما که روزگاری آبادان، خود پاریس ایران بود و شاید پاریس حومه آبادان... آن دوشاخه گل زیبا و ظریف «بهقول خاله رویایشان» و آن دو «چکیهای پاریسی» به قول «استاد فرهاد آذرنوش»...
۱۱) و حالا خوشحالم که قلم استاد «ناصر بزرگمهر» زمین نمانده است؛ قلمی بزرگ و پرمهر که قلم من نیز همیشه وامدار مهر اوست... آن سالهای سبز و روزگاران وصل که یاد باد آن روزگاران یاد باد...
دوازدم اسفند یک هزار و چهارصد خورشیدی