-

درخت سبز خضر

مینا معراجی-روزنامه‌نگار

درخت سبز خضر

« وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا»

همه چیز از جستجویی آغاز می‌شود که ما درباره‌اش چیز چندانی نمی‌دانیم. کوششی رازآلود که طی آن مردی خردمند می‌کوشد به محل تلاقی دو دریا برسد و این چنان برای او مهم و حیاتی است که حاضر باشد سال‌های سال به سرگردانی و جستجو ادامه دهد. در مسیر، مرد و همراهش ماهیِ خوراک خویش را از کف می‌دهند، در واقع ماهی به طرزی شگفت‌انگیز شبیه داستانی سورئالیستی به دریا بازمی‌گردد و مرد می‌فهمد همان‌جا وعده‌گاه اوست با راز مقدسش؛ محل دیدار با استادی که دیدگاهش را به زندگی دگرگون می‌کند. این روایت می‌توانست شبیه یکی از صدها داستانِ مبتنی بر پیرنگ جستجوی پیر دانا باشد اگر که نمی‌دانستیم جوینده حضرت موسای کلیم‌الله است، پیر بنا به تفاسیر بسیار خضر فرخ‌پی و راوی حضرت حق در آیات مبارک سوره کهف. مابقی داستان را احتمالا شنیده‌اید: حضرت موسی از خضر می‌خواهد که اجازه دهد تا همپایش شود بلکه از او بیاموزد و پیر پاسخ می‌دهد تو هم‌پای من صبر نتوانی کرد. عهد می‌بندند بر صبوری، نپرسیدن و پیروی. سه بار موسی پیمان می‌شکند تا سرانجام خضر او را از خدمت خویش مرخص می‌کند اما قبل از آن، حکمت وقایع پیش‌آمده را شرح می‌دهد و چشم‌اندازی را مقابل مرد نبی می‌گستراند که از آن آگاه نبود. نمی‌شود داستان را بخوانی و از خودت نپرسی موسی چرا این همه برای یافتن محل تلاقی دو دریا اصرار داشت؟ چه چیز را می‌جست که یافتنش این همه ضروری بود؟ داستان‌هایی شبیه این لایه‌های متعدد و پرشماری دارند که هر یک سطحی مشخص از نیاز معنوی آدمی را برآورده می‌سازند. گذشته از همه آموزه‌های دینی، اخلاقی و عرفانی این داستان، ماجرای موسی و خضر شاید داستان تجربه زیسته بسیاری از ما باشد، تجربه ما وقتی به لبه دانسته‌های خویش می‌رسیم پس نیاز به نو شدن داریم.

رسیدن به لبه یعنی مواجه شدن با نوعی سردرگمی؛ یعنی رسیدن به جایی که دیگر دانسته‌های گذشته پاسخگوی نیازهای آینده نیستند. وقتی نظام باورهای فردی، شیوه تحلیل کردن مسائلش، نحوه نام‌گذاری روی وقایع و عواطفی که تجربه می‌کند ناکارآمد می‌شوند، زندگی آدمی از نفس میافتد و ملال جای رونق و شوق را در روح انسان می‌گیرد. همین‌جاست که بدانیم یا نه رسیده‌ایم به لبه، به جایی که دیگر پیش‌رفتن ممکن نیست زیرا مجموعه باورها و نگرش‌های فعلی این امکان را از ما سلب می‌کند.

دوست داشته باشیم یا نه زندگی چیزی به نام درجا زدن ندارد، تاوان پیش‌نرفتن، فرو رفتن است. در چنین موقعیتی بسیاری از افراد به گلایه از روزگار پناه می‌برند و در انتظار نجات‌دهنده‌ای می‌مانند که به آنها بگوید چه کنند اما معدودی از آدمیان روی زمین، کفش آهنین به پا و عزم پولادین در دل، در تمنای نگرشی نو و باوری جدید، به نیت تولدی دوباره به جستجو برمی‌خیزند و به سراغ محل تلاقی دو دریا می‌روند جایی که دریایی از تجربه و آگاهی گذشته با دریایی از تخیل و شعور آینده به هم می‌رسند و رستاخیزی باشکوه را ممکن می‌سازند، رستاخیزی که نیاز به صبوری و پیروی از ذات بالنده زندگی دارد.در میان تمام داستان‌های حضرت موسی در قرآن، قصه ملاقاتش با خضر را دوست‌تر می‌دارم. ماجرای مردی که می‌داند به رغم تمام کرامت گذشته و شکوه حال، برای با برکت زیستن در آینده باید بگذارد الوهیت او را لمس کند و زندگی بر او بتابد. زندگی اما برابر عقل جزء‌اندیش ما گاه مجنون می‌نماید پس چیزهایی از آدمی طلب می‌کند که تمام باورهای پیشین او را به چالش می‌کشند و دانشش را نقض می‌کنند؛ مانند داستان موسی و خضر که دانسته‌های پیشینی پیامبر برابر خرد خدایی خضر ناکارآمد و ناتوانند. زندگی گاهی از ما می‌خواهد تن به عشقی دهیم که آن‌سوی مرزهای منطق ماست، شغلی را رها کنیم که امنیتی جعلی برای‌مان پدید آورده، ماندن را برگزینیم وقتی همه از رفتن حرف می‌زنند و صبر کنیم وقتی که تعجیل سکه رایج روزگار است. ما نخست برابر این نشانه‌ها و خواسته‌ها که از عمیق‌ترین جایگاه روح‌مان به سمت ما جاری می‌شود ناباور و مردد هستیم.

نظام تفکر گذشته اجازه نمی‌دهد تحلیل درست و دقیقی برابر این رویدادهای تازه داشته باشیم پس آنها را رد می‌کنیم و لاجرم با کشته شدن شوق به زندگی در روان‌مان تاوان می‌پردازیم اما اگر برابر زندگی و امواج متفاوتش گشوده باشیم، درختی از قلب‌مان سر برمی‌آورد که میوه و سایه‌اش برکت بودن ماست؛ درختی نورانی شبیه همان که موسای نبی در طور سینا به هنگام نخستین ملاقاتش با انوار حضرت حق، شعله‌ور در آتش ملاقات کرد. این درختِ سبزِ خضر است، پاداش جستجویی به وسعت یک عمر و نمادی برای تولد دوباره نور در جان انسانی که از سوختن نمی‌هراسد.

دیدگاهتان را بنویسید

بخش‌های ستاره دار الزامی است
*
*

آخرین اخبار

پربازدیدترین