-
بازارگردی صمت در «بازار ۱۵خرداد»

نقاب بی‌پولی بر چهره بازار

«ایستگاه ۱۵خرداد»؛ حوالی ۹ صبح. سیل جمعیت از مترو پیاده شدند و همه به‌سمت پله‌های خروجی حرکت کردند. با عبور از گیت خروجی مترو، قدم‌ها کندتر می‌شوند و حتی گاهی لازم است به‌طورکامل بایستید. یکی از خانم‌ها پشت‌سر هم به دختر کوچک خود تاکید می‌کند که «سرتو بالا بگیر مامان، خفه میشی».

نقاب بی‌پولی بر چهره بازار

«ایستگاه ۱۵خرداد»؛ حوالی ۹ صبح. سیل جمعیت از مترو پیاده شدند و همه به‌سمت پله‌های خروجی حرکت کردند. با عبور از گیت خروجی مترو، قدم‌ها کندتر می‌شوند و حتی گاهی لازم است به‌طورکامل بایستید. یکی از خانم‌ها پشت‌سر هم به دختر کوچک خود تاکید می‌کند که «سرتو بالا بگیر مامان، خفه میشی». روی پله‌های خروجی جا برای سوزن انداختن نیست و تنها به روشنایی بیرون خیره می‌شوم تا دل خود را به راحت شدن از این ازدحام خوش کنم. با رسیدن به محوطه بازار، صدای همهمه مردم در گوشم می‌پیچد، دستفروشان مختلف هر یک به شیوه‌ای مشتری جمع می‌کنند و مردم نیز همچنان از ازدحام جمعیت کلافه هستند. هر از گاهی نیز اگر جمعیتی دور یک دستفروش جمع شده باشند، گردن خود را به‌سمت بساط او دراز می‌کنند که اگر جنس و نرخ کالایش مناسب بود، از این جمعیت جا نمانند، هرچند بازار پر از جمعیت است، اما هرگز نمی‌توان آن را با سال گذشته مقایسه کرد. «بازار بزرگ تهران» مقصد این بار بازارگردی صمت است.

هر سال دریغ از پارسال!

همین‌طور که شلوارها را روی دستش آویزان کرده و روی یک صندلی ایستاده، از روی صندلی همه بساطش را رصد می‌کند. با صدایی نخراشیده و پشت‌سر هم فریاد می‌کشد «بدو بدو ارزون شدا، نخری باختی» ؛خانم‌های دور بساط هم که یکدیگر را هل می‌دهند تا مبادا سایز شلوار موردنظر دست کس دیگری بیفتد.

هر از گاهی هم یکی از شلوارها را بالا می‌گیرند «آقا ازین سایز من داری؟»

یا شانس و یا اقبال، فروشنده باید میان آن همه جمعیت در کسری از ثانیه سایز را حدس زده و شلوار موردنظر را به مشتری تحویل بدهد.

۴ پسر جوان در این بساط شلوارفروشی شریک هستند و هریک وظیفه مشخصی دارند؛ علی آقا روی صندلی مستقر است و مشتری جمع می‌کند. امیر، پسری حدودا ۱۸ساله است که سایز شلوار را پیدا می‌کند. آقا رضا هم که دستگاه پوز به‌دست داشت و مسئول کارت کشیدن بود، هر چند دقیقه یک‌بار امیر را دعوا می‌کرد که «مشتری با توئه‌ها، ببین چی میگه».

درست روبه‌روی جمعیت خانم‌های متقاضی بساط آقا رضا، آقایان با نگاهی از سر کلافگی، در انتظار ایستاده بودند و فکر می‌کنم تمام مدت دعا می‌کردند که آقا رضا سایز موردنظر را نداشته باشد.

آنقدر سرشان شلوغ بود که نتوانستیم مکالمه زیادی با هم داشته باشیم، اما علی آقا از بالای صندلی در یک جمله همه‌چیز را گفت: «آبجی هر سال بدتر از پارساله، سال دیگه بیای هم همینو بهت میگم».

غذاهای لذیذ بازار

محال است به بازار بزرگ سر زده باشید و طعم لذیذ غذاهای 2 رستوران معروف آن را نچشیده باشید؛ «مسلم و شرف‌الاسلامی». صف مشتری‌های ‌آش خوشمزه مسلم تا نزدیک آجیل‌فروشی‌ها رفته است و مردم رسیدهای خود را به‌دست دارند و بچه‌ها حسابی بی‌قرار رسیدن نوبت‌شان هستند.

عده‌ای هم از شیوه خیره‌شدن استفاده کرده تا افرادی که روی صندلی‌های خیابان ۱۵خرداد نشسته‌اند و آش آنها تمام شده است، زودتر بلند شوند.

در این میان هر از گاهی صدای گریه کودکی را می‌شنوید که اصرار به خرید پیتزا از 2 مغازه کوچک خیابان ۱۵خرداد را دارد؛ کودکی که به‌پهنای صورت اشک می‌ریزد و همزمان پدرش را هل می‌دهد و جمله‌هایی نامفهوم می‌گوید که تنها قادر به فهمیدن کلمه «پیتزا» در میان شیون‌هایش هستم.

پیتزافروشی‌های نقلی بازار هم طرفداران خود را دارند، مغازه‌های باریک و کوچکی که امکان ورود به آنها نیست و تنها رسید می‌گیرند و پیتزا را تحویل می‌دهند. یکی هم گوشه مغازه تنها جعبه‌ها را آماده می‌کند.

بویی که از این پیتزافروشی بیرون می‌آید طوری ما را جذب می‌کند که انگار در بهترین فست‌فودی تهران هستیم.

بسیاری از افرادی که برای خرید عید به بازار می‌آیند، در یکی از این ایستگاه‌های معروف شکم توقف و خستگی در می‌کنند.

دستفروشان بازارچه

فکر می‌کنم یکی از دلایل پیاده‌روی خلوت بازار امسال، ناشی از طرح ساماندهی دستفروشان شهرداری باشد؛ بازارچه‌ای که چندان بزرگ نیست، اما توانسته عده‌ای از دستفروشان را زیر سقف خود جای دهد.در ورودی این بازارچه، توجه شما به یکی از غرفه‌های بزرگ آن جلب می‌شود که سوغات شهرهای مختلف را می‌فروشد، اما کمی جلوتر، بازارچه از نظم خارج می‌شود.

یکی از دستفروشان نزدیک در ورودی لباس می‌فروشد که با او وارد گپ‌وگفت کوتاهی می‌شوم.

از اینکه امسال به بازارچه منتقل شدید، راضی هستید؟

نه والا، اونجا خیلی بهتر بود. الان مشتری نمیاد اینجا که. آبجی نگا کن خودت نور نداره، راهش تنگه، مردم کلافه میشن.

یعنی فروش اینجا خیلی کمتره؟

آره خیلی. البته بگما کلا امسال مردم کم خرید می‌کنن. پول نیست، وقتی پول تو دست مردم نیست، دیگه همین سالی یه بارم خرید نمی‌کنن.

اینجا هیچ وجه مثبتی نسبت به دستفروشی در فضای بازار نداره؟

تنها خوبیش اینه که دیگه شهرداری نمی‌ریزه جنسامونو ببره، اونجوری یهو میومد، جمع می‌کرد می‌برد، دار و ندار ما شب عید می‌رفت. هر چقدرم که بدویی، دیگه صاحبش نیستی. بعد یه چیز دیگه اینکه اونجا تو خیابون بازار سر و صاحاب نداره، یبار ازمون برای دستفروشی روزی یک میلیون می‌گرفتن، یه بار ۵۰۰ تومن می‌گرفتن، اما اینجا معلومه دیگه باید ماهی ۱۵ میلیون بدیم به شهرداری.

کلا وضعیت بازار امسال چطور بود؟

خیلی بد. سال دیگه‌ام بیای، میگم از پارسال بدتر بود. خواهر من، هر سال داریم بیچاره‌تر می‌شیم. الان دل مردم دیگه شاد نیست، حرف می‌زنی دعوا دارن. می‌دونی روزی چند تا دعوا می‌بینیم. وقتی پول تو جیبت نیست، دلتم شاد نیست.

همین‌طور که مشغول صحبت بودیم، توجهم به پسر‌بچه‌ای در کنار این فروشنده جلب شد. 2 پسر حدودا ۷ ساله با مادر خود برای خرید به این بازارچه آمده بودند. مادر اصرار به خرید کتونی سفیدی برای یکی از پسرها داشت که نامش محمدامین بود.

محمدامین چندین‌بار از مادر سوال کرد که «برای عیدم بپوشم دیگه؟» و مادر با خستگی می‌گفت «آره دیگه پس کی؟ زودباش محمدامین انتخاب کن و الا خودم یکی رو می‌گیرما».

با قیافه‌ای درهم، همین‌طور که خودش را به میزی که کتونی‌ها روی آن چیده شده می‌مالد، گفت: «مگه تو نگفتی همونی که اون شب دیدیمو برای عیدم می‌خری، من که اینو دوست ندارم آخه».

مادر از سر ناچاری و خستگی گفت: «محمدامین اذیت نکن دیگه، این با اون هیچ فرقی نداره، یکی رو انتخاب کن بریم، و الا از کفش خبری نیست».

در همین بازارچه کوچک؛ انواع لباس‌ها، چمدان و ساک، کتونی، خوراکی و... موجود است، اما باید کمی در شلوغی این فضا صبوری به‌خرج دهید.

از بازار بزرگ چه خبر؟

ورودی بازار بزرگ تهران؛ بازاری که با گذشت سال‌ها و ایجاد پاساژهای بزرگ در سطح شهر همچنان مشتریان پر و پا قرص شب عید خود را دارد. جمعیت زیاد است، اما قابل‌مقایسه با سال‌های قبل نیست. به‌خاطر دارم پارسال در همین روزها به‌سختی وارد بازار شدم، اما حالا بیشتر تماشاگر می‌بینم تا خریدار!

پشت سر من، خانواده‌ای وارد بازار می‌شوند، صدای‌شان ناخودآگاه به گوشم می‌خورد. آقا در حال متقاعد کردم خانم است که کمی مراعات کرده و قیمت‌ها را بررسی کند.

آقا: ببین مریم، اول واجبا رو بخر، بعد دوباره میایم.

خانم: الان پس الکی تا اینجا اومدیم، این همه جمعیت، خستگی. تازه هزار تا کارم تو خونه داشتم.

-آقا: عزیزجان نمیگم نخر که الان برای بچه اون واجبه رو بخریم، بعد خودت هم ببین چی میخوای که واجبه. بازم میایم دیگه.

-خانم: اینطوری بود از خونه می‌گفتی الکی راه نیفتیم تا اینجا بیایم.

همین‌طور که در حال بحث با هم هستند، پسر بچه آنها نیز اصرار به دیدن یک پیراهن دارد. اما آنقدر غرق در مشکلات هستند که صدای بچه به گوش‌شان نمی‌رسد.

زوج جوانی کنار یک مغازه لوازم‌خانگی ایستاده‌اند و خانم اصرار به خرید کتری قرمز رنگی دارد، اما ظاهرا آقای خانه از همان کتری قبلی راضی است. نمی‌دانم کتری قبلی با سلیقه آقا جور است یا جیبش کفاف این کتری جدید را نمی‌دهد. از خانم اصرار و از آقا انکار، به‌نظرم آقا مجاب شد که راضی کردن فروشنده بسیار راحت‌تر از خانم است، در نتیجه با پرسشی مسیر را تغییر داد: «داداشم آخرش چند؟»

کنار هر شخصی که می‌ایستم، درگیر حساب و کتاب است که بودجه کم خود را میان خرید اعضای خانواده تقسیم کند. مغازه‌دارها برای اثبات سود کم خود، به جان تک‌تک عزیزان‌شان قسم می‌خورند و خریدارها نیز برای تخفیف، همچنان چانه می‌زنند. در نهایت نیز، هیچ‌کدام پولدارتر نمی‌شوند، فقط کمی راضی‌تر هستند که ته جیب‌شان چیزی مانده است. نمی‌دانم این چرخه بدبختی تا چه زمان ادامه دارد، اما چقدر سخت است که چهره مردم هیچ نشانی از شادابی آمدن بهار را ندارد. این جیب‌های خالی با آدم‌ها چه کرده که حالا دل‌ها این‌گونه پر از غم است؟

سخن پایانی

به انتهای بازار می‌رسم، در این مدت هیچ صدایی جز «دو دو تا چهارتا کردن» به‌گوشم نرسید. فکر می‌کنم بیش از ۱۰ مورد بحث و جدل دیدم، چند مورد گریه بچه و ۲ مورد قهر که فکر می‌کنم برای یک بازارگردی ۳ ساعته موارد کمی نباشد. مردم مقابل مغازه‌ها می‌ایستند و به اجناسی که نرخ مناسب‌تری دارند، خیره می‌شوند. دیگر با روزهایی که دست‌های مردم پر از خرید بود، خیلی فاصله داریم و حالا کار به خرید آن واجب‌هایی رسیده که باز هم در میان‌شان واجب‌ترهایی وجود دارند و تنها آنها خریداری می‌شوند. کسبه از نبودن خریدار می‌نالند و مردم از گرانی اجناس؛ در نهایت هم بازار می‌ماند و سال‌هایی که از سال‌های قبلی بدتر هستند. بی‌تعارف، خدمت عمو نوروز عزیز عرض کنیم که امسال جیب‌ها خالی‌تر از پارسال است؛ یا شما دیرتر بیا یا در جیب‌هایت تحفه‌ای برای ما بگذار که اینجا «هوا بس ناجوانمردانه سرد است».

دیدگاهتان را بنویسید

بخش‌های ستاره دار الزامی است
*
*

آخرین اخبار

پربازدیدترین