به شوق وجودت؛ آشنای دور من
فاطمه امیراحمدی-روزنامهنگار

امید جان، از این پس مخاطب خاص من تو هستی.
ستاره سهیل من، چشمم به در خشک شد. ثانیه ثانیههای این روزهای زندگیم به شوق دیدار تو، دو ماراتون گذاشتهاند.
نمیدانم باورت میشود؛ دلم برات یکذره شده، وقتی به آغوش گرمت فکر میکنم ذوقمرگ میشوم. میدانم بالاخره شاهزاده سوار بر اسب سفید به سرزمین دلم سفر خواهد کرد. هر چه خودت را از من پنهان کنی، اشتیاق من به دیدار تو دوچندان میشود. این فاصله را تا یک جایی میپذیرم چون در تاریخی مجهول گفتهاند، انتظار یک رویش است. امیدوارم این کیفیت انتظار، روح لطیف را به موجودی خشن تبدیل نکند.
کوچه و برزن زمانی پر از بوی تو بود. حضورت با لبخندهای زیبای هر رهگذری سلامی بر زندگی بود. اما نمیدانم از چه زمانی آواره کوه و صحرای سرگردانی شدیم.
سینه چاکت، میداند بیتو نفسش حتی یک بازدم هم بالا نمیآید.
طلای زرد، طلای سیاه، طلای سرخ در پیشگاه طلای وجودت، پیشانی بر خاک میسایند. باورت شده، حق هم داری، آدمیزاد وابسته بیچون و چرای غمزه تو است.
اصلا باورت میشود حیات با تو حیات پیدا کرده است. کاش رد پایی از تو پیدا کنم. رد را میگیرم و تا پیدات نکنم دستبردار نخواهم بود.
شهر با تو زیبا بود.
صدای خندهها، بازیها، دورهمیها، صورتهایی که میخندیدند؛ اما تو که رفتی انگار زیباییها هم پر کشیدند. امروز به دنبال تو، چشمم گوشهگوشه بنبستها را هم جستوجو میکند. همای سعادت من، بالاخره تو هم دلتنگ میشوی و برمیگردی.
باز هم برایت خواهم نوشت.
«مینویسم تا روزگار را نقاشی کنم»