-

نقدی بر تئاتر در انتظار آدولف

مهتاب خطیر

ی۱۶

خط داستان نمایش براساس نمایشنامه «اسم» نوشته ماتیو دولاپورت و الکساندر دولاپتولیر و نام آن الهام‌گرفته از نمایشنامه «در انتظار گودو» است. دور باطلی که در فاصله پیدا شدن دسته کلید گمشده انبار می‌چرخد. در هر چرخش، جنبه‌های سیاسی اجتماعی فلسفی آمیخته به محدودیت‌هایی که بر گوشه‌های تاریک پیوندهای انسانی رواست، در توازنی شناور و با دیدگاهی باورپذیر را می‌شکافد. سرآغاز ماجرا هنگامی‌ست که وینست، املاکی شوخ و شنگ و خوش‌تیپ از راه می‌رسد؛ صحنه یک اتاق نشیمن بزرگ است با کتابخانه بزرگ چندطبقه، میزهای چوبی، کاناپه، پوستری با نقش صلیب شکسته نازیسم و روشن‌گشته از نور و رنگ‌های گرم. نشیمن خانه‌ای در محله‌ای که به‌زودی دستخوش نوسازی‌های طبقاتی خواهد شد. مهمانی که بابو و پیر بل باورهای حزب چپی‌اش برای او برپا کرده‌اند و قرار شده کلود دوست‌شان و آنا همسر باردارش نیز به آنها بپیوندند. در روند رویکرد برگزیدن نام کودک به‌دنیانیامده و خشم و شگفتی‌ که نام آدولف برمی انگیزد، جرقه آغاز روشنگری حقیقی زده می‌شود بر روابط، برچسب‌ها و مناسبت‌های اجتماعی بر شناخت چند دوست بسیار نزدیک از یکدیگر.

«آیا آدولف چون آدولف بود، آدولف شد؟»

«پس همه‌چیز به این بستگی داره که مردم چی فکر می‌کنن؟ حتی اگه اشتباه کنند؟ اگه من خوشم نیاد چی؟»

نور این دست پرسش‌های ژرف فلسفی ـ اجتماعی پیچیده در شیرینی طنز و لبخند پشت‌سر هم و پی در پی درون چشم‌های تماشاگرها پاشیده می‌شود تا جایی که دیالوگ‌ها از یک بگومگوی خانوادگی بر سر انتخاب نام بچه فراتر می‌رود و شکاف‌های عمیق‌تر پیش‌رو را می‌نمایاند؛ شکاف‌های شناختی و اجتماعی که دیگر دره شده‌اند.

« به‌خاطر یه اسم می‌خوای، منو بندازی زندان! »

در این دور باطل که روشنفکر یک‌جانبه چیزی را محکوم می‌کند، پاسخ درستی برای ستایش فردیت، تقدس‌انگاری، اسطوره‌سازی یا دست‌نیافتنی کردن مفهوم‌های انتزاعی حتی از نگره‌ای وارونه را ندارد.

مرگ بر آدولف

پس زنده‌باد آدولف!

شاید به‌گفته کلود هر دو یک چیز می‌گویند، بدون آنکه به چیزی که می‌گویند باور داشته باشند؛ درگیر کلیشه‌ها، چه بامزه! نقد طبقه روشنفکر آنگاه گزنده‌تر می‌شود که وینسنت با شکلک و آمیختگی جدیت و شوخی‌های کودکانه‌اش لیستی می‌نویسد از نام‌هایی که با همان دلیل یکسان نباید برده شوند اما می‌شوند؛ کنایه به سیستم‌ها، برنامه‌ها و سخن‌هایی است که نباید انجام داده یا گفته شوند اما می‌شوند؛ سرانجام هیچ نامی باقی نمی‌ماند و وارهادگی رخ می‌دهد: «باشه، تو پدرشی، پس تو تصمیم می‌گیری».

این پایان کار نیست. در گفت‌وگوی دونفره‌ای که میان پیر و وینسنت پیش می‌آید، بار دیگر نام و ظرفیت‌هایش پیش کشیده می‌شوند؛ نام و هویت، نام و دیده‌شدن‌ها، نام و برچسب‌هایی که برای فرار از معمولی بودن یا نبودن بر پیشانی زده می‌شوند، نام و کارهایی که از تو انتظار خواهد رفت، نام و طبقه اجتماعی. در ادامه دیالوگ‌های هوشمندانه، ریتم دقیق و بازی‌های پرتنش تماشاگر در پس شوخی و خنده درد زخم‌های کهنه، خشم‌های سرکوب‌شده، ریاکاری و خودفریبی را حس می‌کند. نگاه فمینیستی و انسان‌گرایی میان هیاهو و بروبیاهای پرسر وصدا به‌خوبی دیده می‌شود، نابرابری‌ها، فراموش‌شدن‌ها، نادیده‌گرفتن‌ها، دزدیدن نتیجه همه پژوهش‌ها و به نام زدن همه تلاش‌ها به مانند بزرگان تاریخ. سکوتی که هم تماشاگر را می‌خنداند و هم می‌لرزاند. بابو سکوتش را می‌شکند و می‌رود تا بخوابد و همه‌چیز از هم فرو می‌پاشد. از کمی دور اگر بنگریم، جامعه را می‌بینیم، جامعه‌ای خودپرست، جاه‌طلب، خسیس با گرایش‌های جنسی پنهانی. صحنه تاریک می‌شود. درست مانند آغاز در پایان‌بندی نیز صدای وینست را می‌شنویم که از پس از آن شب می‌گوید: همه‌چیز تغییر کرد و ما آدم‌های پیش نبودیم، زندگی ادامه دارد.« اما به‌راستی هرگز این‌گونه نخواهد شد، نوار برمی‌گردد و همه‌چیز از نو بار دیگر تکرار خواهد شد؛ تنها در روزگاری دیگر. این‌چنین یک اثر به بی‌زمانی می‌رسد و در هر روزگار و با دگرگونی جزئیات، ایده و گنجایش‌هایش را چندین و چند بار بپروراند»

دیدگاهتان را بنویسید

بخش‌های ستاره دار الزامی است
*
*

آخرین اخبار

پربازدیدترین