نقدی بر تئاتر «امشب به صرف بورش و خون»
مهتاب خطیر
نمایش بخش نخست از سه گانه؛ الهام گرفته از داستان کوتاه داستایفسکی؛ یک مهمانی ست، یک دورهمی در آشپزخانهای که با همه سادگیِ چیدمانِ صحنه بیننده را با خود به جشنِ کوبنده و تلخ و شیرین آگاهی و بیداری میبرد.
او را با ذهن شرطی شده انسانی روبهرو و سپس در فضایی وهم آلود و رقص نور رها میکند. بازیگر نقش مومو حتا پیش از نشستن همه تماشاگرها در سالن نیمه تاریک روی صحنه هست و قابلمهای که از آن بخار برمی خیزد را هم میزند، موسیقی به همان تاریکی حس غم و خشم را میجوشاند؛ تماشاگرها را آهسته آهسته آماده ورود به دامنهای ناخوشایند، حقیقی و بیپرده میکند. دیدن و گوش سپردن نه تماشا کردن و شنیدن. نمایش؛ تک گویی مردیست که همسر خویش را از دست
داده. او باورهای تودههای مردم، فضلیتهای اخلاقی، گذشته و تجربه هایش را برای روشنگری میکاود و میکاود. مدام و پشت سر هم میگوید که شریف است و روشنفکر، قانع هست و اهل ادبیات، بزرگوار و رنج دیده، او کسی ست که با فریاد ادعا میکند از خشونت بیزار هست و مردهای خشن را نمیفهمد! پشت سر کسی حرف نمیزند؛ اما زود یک به یک و خیلی نرم با ادا اطوارها و پشت سر عمهها حرف زدن پارادوکسهای اخلاقی شخصیتیاش نمایان میشود. گهگاه او خود نشان میدهد که از درون آنچه میگوید
نیست.
گفتار دیالوگ ساده، روان و همه فهم است؛ فراز و فرودهای یکهویی و هماهنگ با جلوههای صوتی و نورپردازی بسیار دارد. ناگهانی از شوخی و خنده به داد و بیداد و اندوه و سپس خشم میرسد. دست به خشونت میزند همچنان که از خشونتهای گذشتهاش میگوید و با مومو (بازیگر زن بدون دیالوگ که همه چیز را از نزدیک زیسته) گلاویز میشود. گیر و دارِ همین خندهها و فریادهاست و جنازهای که زیر میز آشپزی به خوبی دیده میشود که بیننده درون دوزخ اثر گیر
میافتد.
کاراکتر راوی خودِ جامعه است، خود تماشاگرها، کنار آنها میرود، مینشیند یکراست به چشم هایشان خیره میشود، گاهی سربه سرشان میگذارد، از کدوی سرخ شدهاش میدهد تا بچشند و حتا سرشان داد میزند و سرزنششان میکند چون او پایبند اخلاق است!
«تا حالا کسی بهتون نگفته اگه کسی داره از زندگی خصوصیش میگه ضبطش نکنی!»
ریشههای رنج، تجربههای کودکی، پیامهای مستقیم و غیر مستقیم که از خانواده دریافت کرده، بار سنگین آن سرکوبها که هنوز بر شانه هایش به دوش میکشد بغض مرد را میشکند، درخواست آغوش میکند، اقرار به ترس و کمبودهای درونی، شک، انکار حقیقت همه و همه کنش هایی میشوند که او در یک پارادوکس روانشناختی دست به تضعیف و نابودی خود میزند.
« من هیچ گاه محبوب کسی نبودم، حتا تو کوچولویی هم کسی نگاهم نمیکرد.»
ترسی پنهانی از خوشبختی و پیروزی در زندگی لابه لای ورقهای داستان میخزد، ترس از طردشدگی اجتماعی، دست و پا زدن میان تسلیم شدن یا جنگیدن، بحران گم گشتگی میان لایههای پیوندهای درونی، عاطفی _اجتماعی.
او در باور ناخودآگاهش برای پا گذاشتن به قلمرو موفقیت گام میگذارد اما عقب نشینی میکند، همچنان که در شرایط سخت اقتصادی جامعه به سفر میرود اما صرفه جویی کردنهای سخت گیرانهاش در خانه به روشنی دیده میشود، پس از ازدواج از مسئولیتهای تازه و پیچیده تر شانه خالی میکند و سرکشیهای و کارهای نازنین همسر درگذشتهاش برایش به معنای ترکِ آشنا و بسیار دلهره آور است. از اشیا، جملههای کلیدی و نمادهای اجتماعی فلسفی روانشناختی بسیاری میتوان در این کار نام برد، نمادهایی که گاه آوایی هستند و گاه کاری که شخصیتها انجام میدهند، نمود سرکشیهای نازنین با صدای خُرخُر، بیماری خودساخته، بیرون رفتن از چارچوب خانه (برای بهدست آوردن عزت نفس و هویت بهدست نیامده)، سوهان کشیدن و لاک زدن ناخن ها، بازی با اسلحه و هراس شگفتانگیز از آنِ رخ دادن مرگِ پیچیده در پوشش باورهای آیینی، خودکشی و اهمیت و جایگاه مهم خون در اجرا. خون که نماینده زندگی زمینی ست.
پایان تک گویی نیز با شکوه برگزار میشود کاراکتر مرد روبدوشامبرش را درآورده و پیراهن نازنین با سربند و کفشهای پاشنه دار پوشیده پک زنان به چوب سیگارش، گوی دیسکو با موسیقی غم افزونی همه سالن را به مرکز صحنه میسراند، کسی نمیداند چه کند، گریه یا خنده؟ سرزنش کند یا حق بدهد.
این آیا یک تکرار است یا چرخهای تکرار شونده؟ شاید این بهترین انجامی بود که میتوانست برای این تئاتر پر مغز با بازیهای حرفهای نوشته شود.