خردهتبهکاریها
جمال رهنمایی- روانشناس تحلیلی
فیلم «جنگ جهانی سوم» آخرین ساخته هومن سیدی ما را به صحنه یک جنگ تمام عیار میبرد. مثل نام جنگ جهانی سوم که حتی همه آسیب دیدگان جنگ جهانی دوم نیز با وحشت از آن میگریزند.
صحنههای آغازین فیلم مثل زندگی خود شکیب است. کشدار، غمگین و خستهکننده. زندگی شکیب هم مثل آدمهای از جنگ برگشته است دار و ندار و عزیزانش را در زلزله از دست داده و تازه به اتهام بیمسئولیتی و ترسو بودن حق ندارد بر سر مزار عزیزانش حاضر شود. تمام ماجرای فیلم در صحنه بازسازیشدهای از جنگ جهانی دوم میگذرد که هیتلر مشغول پاک کردن صورت مسئله شکست آلمانها در جنگ جهانی اول است.
مجموعهای از اتفاقات شکیب را از یک کارگر فصلی به نقش اول فیلم تبدیل میکند اما او ضرورت و اهمیت این نقش را درک نمیکند و با برنامههای خام و کودکانه خود جان سارا و موقعیت خودش را نابود میکند و در نهایت نیز دست به کشتار میزند؛کشتار همه اعضای تیم ساخت فیلم.
جنگ اصلی که شکیب در آن مغلوب میشود و در تله ترس و انتقامجویی میافتد، جنگ درونی و ذهنی است. او نقش خودش را در پنهان کردن سارا در زیر ساختمان فراموش میکند. مناسبات پیچیده زندگی سارا را نادیده میگیرد و تصور میکند میتواند از تهیهکننده فیلم باج بگیرد و با سارا فرار کند. همه این برنامهریزیهای ناقص و هذیانگونه از دیدگاه خود شکیب اجرایی و موفق هستند اما در واقع اینطور نیست.
این افکار معیوب در دنیای واقعی قابل اجرا نیستند و در نهایت منجر به تبهکاری و آدمکشی میشوند. ذهن شکیب از پیدا کردن قاتل واقعی سارا ناتوان است. بنابراین به سراغ تهیهکننده، فرشید و تیم ساخت فیلم میرود که آنها را به سزای اعمال خویش برساند. البته که عوامل اجرایی فیلم و شخصیت تبهکار فرشید و پنهانکاری تهیهکننده سهمی در این اتفاق دارند.
در سطح ظاهری داستان، جنگهای بازیگران بزرگ بینالمللی نیز اغلب نتیجه همین فرآیندهای ذهنی معیوب شخصیتهای طمعکار، جاهطلب، فریبکار و تبهکاری است که در قلههای سیاست حضور دارند. هیتلر با سودای سروری نژاد آریایی و بازگشت عظمت آلمان، مردم و خودش را فریب داد و دنیا را اسیر جنگی خانمانسوز کرد که دهها میلیون انسان در آن جان خود را از دست دادند و ملت آلمان یکبار دیگر تحقیر شد.
اما این فرآیند معیوب ذهنی چگونه کار میکند؟ اغلب برای بیان ویژگی شخصیت افراد تبهکار از واژه منحرف نیز استفاده میکنیم. این نامگذاری درست و بجاست. اگر تصمیمگیری را فرآیندی ذهنی توصیف کنیم که در آن بایستی با توجه به صورتمسئله امکانات موجود و تواناییهای ممکن پاسخی تا حد امکان درست پیدا شود، به سادهترین شکل ممکن میتوان گفت فرآیندهای ذهنی معیوب در تشخیص و فهم ارتباط منطقی میان این عوامل و در نتیجه پیدا کردن پاسخ ناتوان هستند و دلیل این ناتوانی انحراف از مسیر صحیح فرآیندهای طبیعی و انسانی است که با اهداف پنهانی و اغلب ناخودآگاه انجام شده است.
این تبهکاریها و انحرافها همیشه آنقدر بزرگ و قابل مشاهده نیستند و خردهتبهکاریها و خردهانحرافها در جایجای زندگی همه ما حضور دارند. مانند وقتی که با سبقت گرفتن از شانه خاکی جاده خودمان را چند متر جلوتر میاندازیم و به جای آن ترافیک را برای بقیه سنگین کرده و خاک به خورد مردم میدهیم و احساس پیروزی و زرنگی میکنیم یا وقتی با پنهان کردن حقیقت یا تقلب، خودمان را به موقعیتی میرسانیم که شایستگی و حقانیت آن را نداریم یا وقتی که با دروغ و پنهانکاری دیگری را از دستیابی به حقوق خود محروم میکنیم یا وقتی که در سفتهبازیهای گوناگون، اقشار فرودست جامعه را فقیرتر کرده و در بدبختی مردم سهیم میشویم. این خردهتبهکاریها وقتی به تعداد زیاد و در جمعیت بالا انجام میشوند، دست کمی از جنگ و ویرانیهای ناشی از جنگ و نتیجه همه این خردهتبهکاریها چیزی جز فلاکت نیست.
گاهی سراغ خودمان برویم آیا برای انجام این خردهتبهکاریها خودمان را توجیه وقانع میکنیم؟اگر اینطور است، تردید نداشته باشیم که فرآیندهای ذهنی ما هم کمی تا قسمتی معیوب است و احتمالا یک جای کار میلنگد.