-
نویسنده<!-- -->:<!-- --> <!-- -->کیمیا ملکی

قصه بانوان فروشنده شهر زیرزمینی!

صدای خرخر کشیده شدن چمدانی که وسایلش در آن گذاشته شده است، باعث می‌شود، سرم را برگردانم.

قصه بانوان فروشنده شهر زیرزمینی!

خانمی حدود ۵۰ ساله که عرقی روی پیشانی‌اش جا خوش کرده و در نخستین صندلی قسمت بانوان سکو مترو نشسته تا نفسی تازه کند. ناگهان با شلوغ شدن سکو، فرصت را غنیمت می‌شمارد تا اجناس خود را از چمدان خارج کند، بلکه در همین هنگام به قول خودش «دشتی» داشته باشد. کمی بعد دختری در مقابل او می‌ایستد تا بدلیجات خارج‌شده از چمدان را نظاره کند.

دختر با خونسردی تمام در کمتر از ۲ دقیقه نیمی از گوشواره‌های آویزان‌شده به تابلو ایستگاه موردنظر را نرخ کرد؛ آن هم بدون خرید! دیگر با ورود مترو به ایستگاه نمی‌توانستم صدای آنها را بشنوم، تنها نگاهم به زن فروشنده بود که با سرعت وسایلش را جمع می‌کرد تا سوار مترو شود و روز کاری خود را شروع کند.

اینجا تازه شروع ماجراست؛ قصه زن‌های فروشنده شهر زیرزمینی!

داستان فرشته

فرشته زنی ۴۳ساله است که کمی شکسته‌تر از سنش به‌نظر می‌آید. مانتویی مشکی به تن دارد و صورت خود را با ماسکی سفید پوشانده است. زنی خوش‌اخلاق که چمدانی سورمه‌ای رنگ در مقابلش قرار دارد و شال‌های متنوعی را در آن چیده است. همسر فرشته کارمند است و یک فرزند ۶ ساله دارد که روزها را در خانه مادربزرگش می‌گذراند. شروع ساعت کاری فرشته از ۹ صبح است تا هر زمان که خستگی بر او غلبه کند. البته به قول خودش گاهی آنقدر وضعیت فروش بد می‌شود که مجبور به بازگشت به خانه است و به قول معروف «آن روز، روزش نیست».

فرشته کمی پس از هم‌صحبتی با من گفت: «هر روز از فردیس کرج میام، ماهی ۸ میلیون قسط میدم، یه روزایی باور کن از صبح تا ظهر فقط ۳۰ هزار تومان فروش دارم. بعضی وقت‌ها حتی جنس رو زیر نرخ فاکتور می‌فروشم تا فقط فروخته باشم، دیگه مثل قبل نیست، وضعیت فروش خیلی بد شده.» در رابطه با ماسک روی صورتش از او می‌پرسم: «به‌خاطر کرونا نیست، نمی‌خوام یه وقت یکی از آشناهای همسرم منو ببینه، اونا فکر می‌کنند کارمند یک شرکت خصوصی هستم.» پای گله که به حرف‌های فرشته باز می‌شود، از مسافران می‌گوید: «ببین روزی نیست که بی‌دعوا برم خونه، هر روز به‌نحوی یکی از مسافرها باید با ما دعوا کنند. به نظرت ما خودمون خوشمون میاد که از وسط این همه آدم با بار سنگین رد شیم! دیگه این دعوا نداره که! » فرشته تمام مدتی که با من صحبت می‌کند، هر چند ثانیه یک‌بار، نرخ یک شال را به مسافران می‌گوید.

او در رابطه با میزان فروش روزانه خود نیز گفت: «هیچی معلوم نیست، روزی بوده که من فقط ۵۵ تومان جنس فروختم و رفتم خونه، یعنی یکی از این شال‌ها» و همزمان به شال‌های حریری که گوشه چمدانش است، اشاره می‌کند؛ «یه روزایی هم می‌بینی فروش خیلی خوبه، روزی بوده که من ۸۰۰ هزار تومان فروش داشتم. تازه برای گرفتن این دستگاه‌های پز اگه بدونی چه مکافاتی داریم! »

فرشته برایم زنی قوی بود که ترجیح می‌داد در مترو جنس بفروشد به‌جای اینکه قسط‌های خانه عقب بیفتد، اما نمی‌دانم چرا تمام سعی خود را می‌کرد تا این قدرت خود را از دید آشنایانش پنهان کند. کاش یکی از آن شال‌های خوش آب‌ورنگش را سر کند تا صورتش رنگ‌ورویی به خود گیرد.

داستان زهرا

از دور نگاهش می‌کردم، با مشتریانش حسابی بگو بخند می‌کرد و باحوصله، تمام انرژی خود را برای آنها می‌گذاشت. زهرا دختری ۲۵ساله، شاد و سرزنده با ظاهری اسپرت که یکی از کلاه‌های فروشی خود را به سر داشت. رشته تحصیلی‌اش در دانشگاه، کامپیوتر بود و ۲ سال پیش در یک آرایشگاه زنانه مشغول به کار بوده است، اما به قول خودش «یهو فهمیدم نون تو فروشندگی متروئه» کلاه‌های رنگارنگی را که در دستش بود، روی صندلی سکو مترو گذاشت تا کمی با هم گپ بزنیم.

زهرا در رابطه با فروش روزانه خود گفت: «اینکه میگن فروشنده‌های مترو پول پارو می‌کنن همش الکیه. ببین الان مثلا این کلاه‌ها دونه‌ای ۸۲ هزار تومان برای خودم فاکتور شده، من می‌فروشم ۱۰۰ هزار تومان. اسمش اینه مثلا روزانه ۵۰۰ تومان فروختم اما واقعا من چقدر سود کردم؟ تازه ببین حساب کن روزانه چقدر راه می‌ریم، چقدر حرف می‌زنیم، چقدر غر می‌شنویم، چقدر تخفیف می‌دیم و... تازه خدا شاهده همین هفته پیش بود دو روز میومدم هیچی نمی‌فروختم، می‌رفتم خونه.»

کمی بعد برایم از انگیزه این شغل گفت: «الان انقدر ماشین گرون شده که خیلیا سختشونه ماشین بخرن. من حدود ۲۰۰ میلیون پس‌انداز دارم با طلاهام حساب کردما یه کمی هم بابام کمک می‌کنه، اونقدر میام و میرم تا یه ۲۰۶ مشکی بخرم.» همزمان نیشخندی از سر پیروزی می‌زند و جمله‌اش را تمام می‌کند.

او در رابطه با شغلش گفت: «هنوز خیلی‌ها نمی‌دونن من فروشنده متروئم، آشناهای نزدیکم می‌دونن اما مثلا دوستام اصلا. از نظر اونا من هنوز آرایشگاهم. اینو برات بگم! بعد عید یه خواستگار برام اومد و مامانم گفت؛ دخترم فروشندس. گفتن کجا؟ گفت؛ داخل مترو. یهو قیافه‌ها رفت تو هم و... هیچی سرت رو درد نیارم رفتن که رفتن.»

زهرا تمام مدت این ماجرا را برایم با جزییات با همان خنده‌های بامزه‌اش تعریف می‌کرد.

زهرا برایم دختری شیرین بود که کارش را دوست داشت و از هم‌صحبتی با مشتریانش لذت می‌برد. نمی‌دانم آینده زهرا با این شغل و کلاه‌های رنگی‌اش به کجا می‌رسد، اما کاش زودتر بتواند آن ۲۰۶ مشکی را بخرد.

داستان الهه

همزمان که همه طعم‌های لواشک خود را در یک ظرف پلاستیکی ریخته است، با لحنی شیرین می‌گوید: «ترشک ترشکه ترشک» و به هر کسی که نگاهش می‌کند با یک لبخند زیبا یکی از تکه لواشک‌ها را می‌دهد. الهه زنی ۵۰ساله با یک روسری گلدار بزرگ و صورتی شاداب است. چند سالی می‌شود که از همسرش جدا شده و حال در محله جمهوری مستاجر است. پسر او دانشجوی مکانیک است و آرزوی سر و سامان گرفتن پسرش را دارد. الهه با ابراز دلتنگی برای پسرش و درد تنهایی گفت: «سال‌هاست که خرج خانه را خودم می‌دهم، با سبزی‌فروشی محله هم همکاری می‌کنم؛ پیاز سرخ‌کرده، سبزی سرخ‌کرده، بادمجون سرخ‌کرده و... اما باز هم کفاف خرج و مخارج را نمی‌دهد. ماهی ۵ میلیون اجاره خونه می‌دم و کلی هم قسط دارم. تازه من فکر چند سال دیگه رو می‌کنم که این پسر بخواد زن بگیره، چجوری می‌خوام واسه هزینه‌ها کمکش کنم؟ بعضی وقت‌ها قبل خواب با خودم فکر می‌کنم اگر از دنیا برم و سروسامان گرفتن این پسر رو نبینم چی؟ آخه می‌دونی! من قند دارم خیلی وقتا به این چیزا فکر می‌کنم، من این بچه رو خیلی سخت بزرگ کردم.»

ناگهان آن چهره شاداب ناپدید شد و غمی چشمان الهه را گرفت.

الهه برایم زنی مستقل بود که دردهای بسیاری را در زندگی تجربه کرده بود و باوجود همه این دردها باز هم شادابی خود را حفظ کرده بود؛ این را می‌شد از گل‌های رنگارنگ روسری‌اش نیز فهمید. کاش الهه زودتر سروسامان گرفتن پسر مهندسش را ببیند تا برای همیشه غم از چشمانش برود.

داستان مریم

در حالی که اجناسش را روی دستش نگه داشته از این طرف سکو با فروشنده‌ای که در طرف دیگر سکو نشسته صحبت می‌کند. فکر می‌کنم صحبت درباره یکی دیگر از فروشندگان مترو است که ظاهرا مبلغی را قرض کرده و پس نداده است. با آمدن قطار، حرف‌های‌شان نیمه‌تمام می‌ماند و سوار قطار می‌شود. همچنان ابروهایش را در هم کشیده و با اخم جواب مشتری را می‌دهد. مریم زنی ۳۵ساله فروشنده لوازم آرایش و شاید کمی تندخو اما سختکوش است. به‌نظر می‌رسد کمی با مشتریان جدی برخورد می‌کند و هر بار پس از فروش یکی از اجناس با تاکید می‌گوید: «قیمت‌هام پایینه پس جای تخفیف نداره خانمم و به‌سرعت کارت را می‌کشد.»

کمی هم‌صحبت می‌شویم و برایم از غصه‌هایش می‌گوید: «باید چشمم رو عمل کنم با هزینه بیمارستان حدود ۲۰ میلیون میشه. به شوهرم که اصلا هیچی راجع بهش نگم بهتره، انگار نه انگار که زن و بچه داره! تمام خرج و مخارج خونه با منه. باور می‌کنی اصلا نمی‌دونه چی تو خونه داریم و چی نداریم». با مکث آهی کشیده و ادامه می‌دهد: «ای بابا از کدوم دردم برات بگم. حالا فک کن با تمام این بدبختی‌ها، هر روز باید با آدم‌ها بحث کنی. تازه با همه این مشکلات مامانم زمینگیره و ۲ روز در هفته من باید پیشش بمونم. به نظر خودت، دیگه روی خوشی برای من میمونه؟»

مریم از دردسرهای فروشندگی مترو می‌گوید: «درست ماه پیش یکی از همین پک‌های کرم رو دادم به یکی از خانم‌ها تا برام نگه داره یهو به خودم اومدم دیدم نه کسی هست نه پک کرم‌ها! کلی ضرر کردم، انقدر جنس‌های ما گم میشه که فکرشم نمی‌تونی کنی. از بس سرپا هستم و راه میرم بعضی روزا باور کن دیگه پاهامو احساس نمی‌کنم، همین چمدون می‌دونی چقدر سنگینه که هر روز از این واگن به اون واگن می‌کشمش...» بعد انگار به خود می‌آید با بی‌حوصلگی ادامه می‌دهد: «بخوام برات بگم تا صبح باید بشینیم اینجا...» و بعد بلند می‌شود در بین جمعیت تازه از واگن پیاده‌شده، راهروهای سکو گم می‌شود.

مریم برایم زنی مهربان بود. حتی اگر روزگار، سایه بر عطوفت ذاتی‌اش انداخته باشد. امیدوارم زندگی روی خوشی را به مریم نشان دهد و هرچه سریع‌تر هزینه عمل چشمش جور شود و با سلامت کامل به زندگی ادامه دهد.

داستان لیلا

بالای پله‌های قطار صادقیه ایستاده و وقتی یکی از مسافران پایین راجع به جنس شلوارهای او سوال می‌کند، شلوار را از بالا به سمت پایین پرتاب می‌کند و می‌گوید: «ببین عزیز، خودت قشنگ جنس رو ببین» صدای تبلیغاتش بسیار بلندتر از سایر فروشندگان است و از نگاه‌های بقیه مشخص است از او گله‌مند هستند، اما باز هم همان جملات تکراری را می‌گوید؛ «مسافر هر روز قطار که باشی، کارای منو دیدی، بخر خانم بخر ضرر نمی‌کنی، فقط امروز حراجه‌ها.» کمی مردد هستم که با او همکلام شوم، اما باز هم به سراغش می‌روم. لیلا دختری چشم و ابرو مشکی ۳۵ساله با یک مانتو سبز رنگ که صدایی بلند دارد. دختری که قبل از هم‌کلام شدن با او ترس از برخورد بد داشتم اما با شروع صحبت همه چیز عوض شد. از همان ابتدا که شروع به حرف زدن کرد، چشم‌هایش پر از اشک شد، کبودی کنار گونه‌اش را نشانم داد و گفت: «می‌دونی این چیه؟ یک هفته پیش فروشنده‌های خط ریختن سرم و کتک خوردم. هیچ‌کدوم خوششون نمی‌یاد که من خوب فروش دارم.»

نفس عمیقی کشید. بغضش را قورت داد و حالتی پیروزمندانه به خود گرفت و ادامه داد: «اصلا من سبک تبلیغاتم اینجوریه! برای جلب مشتری داد می‌زنم! اصلا به کسی چه مربوط؟» در همین لحظه کیفش را باز می‌کند تا از این فرصت هم‌صحبتی استفاده کرده و لقمه نان و پنیری که برای خودش آورده را بخورد. در هنگام خوردن می‌گوید: «هر روز چند تا لقمه میارم که دلم ضعف نره. یک وقتایی باور کن نمی‌تونم یک قدم راه برم، اما چه میشه کرد؟ اینکه از من بدشون میاد، مهم نیست برای من پول درآوردن مهمه! این جمله آخر را گفت و به راهش ادامه دارد و رفت.» لیلا برایم دختری سختی‌کشیده بود که تنها به فکر رسیدن به اهدافش بود. او هر لحظه کار می‌کرد تا به آن جایی که می‌خواهد برسد. انگار طعم گس غربت، از مریم یک دختر قوی ساخته بود.

داستان راحله

در مترو بین‌شهری، لوازم آرایش می‌فروشد، آنهم با یک ترفند؛ خانم‌ها را آرایش می‌کند و این تبلیغ اجناس اوست. با چمدانش در راهرو حرکت می‌کند و با صورت زیبا و خنده‌رویش در رابطه با کیفیت اجناسش صحبت می‌کند. کمی آهسته قدم برمی‌دارد. جلوتر که می‌آید، متوجه می‌شوم راحله به قول قدیمی‌ها «بار شیشه حمل می‌کند.»

راحله زنی ۳۳ساله و زیبارو است که کمتر از ۳ ماه به مادر شدنش مانده است. لباس کرم رنگی به تن دارد که جلوی آن سوزن‌دوزی شده و سر آستین‌های نارنجی آن حسابی لباس را جذاب کرده است.

با هم هم‌صحبت می‌شویم: «من همه جنس‌هام رو از ترکیه میارم، حدود ۹ ساله که فروشنده متروئم و تقریبا همه تو این خط مترو منو می‌شناسن، پس کار بی‌کیفیت به کسی نمیدم. مترو برای من درست مثل یک مغازه است و همه انرژیم رو برای اینجا می‌ذارم.»

راحله در رابطه با درآمدش می‌گوید: «خداروشکر من خیلی راضی هستم و مشتری‌های ثابت زیادی هم دارم. شاید برای بعضی‌ها عجیب باشه که با این شرایط جسمی‌ام میام اینجا، اما وقتی مترو برای من مثل یک مغازه است، پس باید هر روز به این مغازه سر بزنم.»

او در رابطه با ایده تبلیغات اجناس خود نیز بیان می‌کند: «حدود ۷ سال پیش، این ایده تو ذهنم اومد و یکی دو بار اجراش کردم و دیدم چقدر بیشتر فروش دارم و دیگه ادامه دادم.»

راحله برایم مادری مهربان است که در عین حال به فکر کسب‌وکار است. او به سبک زندگی خود حسابی می‌بالد و همیشه دوست دارد بهترین باشد.

سخن پایانی

به‌مناسبت روز جهانی زنان شاغل خواستیم برگی از این دفتر غرورآفرین را برای‌تان بیاوریم تا شاید کمی قدردان زنانی باشیم که مردانه پای سختی‌های زندگی ایستاده‌اند؛ به‌راستی که این صفت چقدر به این زنان می‌آید.

دیدگاهتان را بنویسید

بخش‌های ستاره دار الزامی است
*
*

آخرین اخبار

پربازدیدترین