روایت رویش ریشهها
محمدرضا مودودی_مدیر خانه ترویج تجارت جهانی
نوشتن؛ آنهم برای روزنامهای که عمرش کمتر از یک روز است و در دورهای که غم نان نمیگذارد، تلاشی توانفرساست! به باغبانی در کویری میماند که انگار سالهاست عادت کرده به اینکه در خاک تیرهاش ریشه عمیق هیچ گیاهی چندان که باید سیراب نشود.
کویری که آوندهای درختان و گیاهانش، تهیدستتر از آنند که بتوانند عطش شاخههای دورشان را فرو بنشانند و قامت کمتر درختی در آن به بلندای تاریخی میرسد که بادهای سرگردان این دیار به یاد دارند.
و به سرودن شعر حاصلخیزی برای بذرهایی میماند که شاید هیچگاه از این خاک تیره نرویند؛ همان بذرهای خفتهای که رویای سبزشان سالهاست که حتی از حافظه شنهای بیابان هم زدوده شده... و آه؛ چه کابوس وحشتناکی است برای اهل قلم!
روزنامهها بسان شهری پر از بادهای هرزه شدهاند؛ بادهای گذران این شهر با هزار وعده بارانی سراغ اهالیاش را میگیرند؛ اما در نهایت جز غبار فراموشی، چیزی به یادگار در کوچهباغهایش نیست!
چه شد که شهری چنان پررونق به این روزگار تلخ دچار شد؟! بهراستی ما کجای تاریخ این سرزمین ایستادهایم؟! کدام فضیلت مدنی را به سیاق گذشتهها، بازآفرینی نکرده و از یاد بردهایم؟!
فرهنگ بسان درختی که ریشههای عمیقش از جنس باورهای معنوی و روابط انسانی است و در خاک مناسبات اجتماعی ریشه دوانده، هویت این سرزمین است، مگر سکان هدایت فرهنگ را میتوان جز بهدست اهل اندیشه و قلم سپرد؟ مگر میشود بدون اندیشه و گفتمان و بردباری، تاریخ را آرائید و بر هرچه شهوت، قدرت، ثروت و سیاست است، بهنفع آیندگان مهار زد؟ مگر میتوان بدون فرهنگ، وجدانهای انسانی را بیدار و روح تمدن پیر را زنده و شاداب نگه داشت؟! این ذخیره و میراث عظیم ارزشها در غیبت اهل اندیشه و قلم چه سرنوشتی خواهد داشت؟! و چرا باید حال این اهالی در تب حسرت گذشتهاش بسوزد؟!
امروز قلم سرگردان و حیران است که آیا برای فریادهایش، گوش شنوایی هست؟!
نوشتن، زمانی بهترین مشاور برای اصلاح بود؛ اما امروز ابزاری شده برای توجیه ناتوانیها، عقدهها و سرخوردگیها و البته نهفقط چیزی در این میانه توجیه نشد که اعتبار قلم هم سقوط کرد!
نوشتن، زبانی برای نقد ضعفها و ناکارآمدیها و کاهلیها بود و چراغی در میان تاریکی، وقتی که چشمها از ظلمات فساد در سیاست و اقتصاد و فرهنگ، ناامید میشدند؛ اما امروز، گاهی شعلههای این چراغ، کمفروغتر از آن میشود که تیرگیها را بتاراند!
زمانی نوشتن، سلاح بود و امروز سنگری که گاهی حتی اهل قلم را یارای پناهگرفتن پشت آن نیست.
شاید هیچگاه به قدر امروز، فرهنگ، هویت و قلم در معرض تهدید و خطر زوال نبودهاند و فقط گاه به گاه از قلمی خسته و گلویی خشکیده، فریاد واحسرتایی بهگوش میرسد که طنینی بلند ندارد.
شاید چاره در آن است که ناامید نشویم و با ایمان و تلاشی بیشتر از گذشته، پافشاری و استقامت کنیم تا ریشههای قلم و واژه در این کویر نخشکند و اهل اندیشه را بادهای هرزه با خود به دوردستها نبرند... شاید که باید هنوز به چهرهآرایی این فرهنگ پیر مداومت کرد و دستهای آفریننده و هنرمند را فراخواند تا با مشارکتی فراگیر، دوباره روح را به تن این تمدن پیر دمید و آن را جانی دوباره بخشید... شاید که بیش از گذشته نیازمند آنیم که باور کنیم این بیابان، میراث دریایی عمیق و وسیع بوده و میتوان دوباره آن را از آسمان مطالبه و دوباره احیاء کرد!
امروز فقط داشتن اعتقاد به فردای روشن، کافی نیست، باید جسارت خطرپذیری و گستاخی مطالبه را هم در کنار امید و اعتقاد در خود داشت. باید برای خود سایهبانی از همت و تلاش در زیر این آسمان کویری ساخت و همه اهالی اندیشه و قلم را فراخوان کرد که شور و امید جوهریشان را دوباره در رگهای تاریخ این سرزمین تزریق کنند و درمان این درد مزمن شوند.
نمیتوان سرزمین قلم را هرچند کویری و خشک، رها کرد؛ مادام که زادگاه اهل اندیشه است. ما ناگزیریم که آنچه طبیعت از ما دریغ کرده، با بهایی سنگینتر از دیگران، خود به این خاک پیر ارزانی کنیم... چرا که چارهای جز این نیست و این ویژگی تمام ملتهای بزرگی است که امروز تاریخی سبز و سرزنده دارند و به آن افتخار میکنند.