راز و نیازهای روزانه با معبود
فربود شکوهی (جلوه)
خدایا!
تو ناپیدای پیدایی و پیدای ناپیدایی.
از پیدایی خود پنهانی و از پنهانی خود پیدایی.
گرچه جانها را پیدایی، ولی از دیدهها نهانی.
در این راه، تیمار عشق تو خوردیم، هم تو دانی.
تو را جوییم که درمان دردمانی و ما را تا باشد این درد نهانی.
نه به چیزی مانی تا گوییم که چنانی و تو آنی که خود گفتی و چنان که خود گفتی، آنی.
روندگان تو را از درد تو گریز و بندگان تو را جز تو دستاویز نیست.
چند باشیم ز خودپرستی خویش و بند در تنگنای هستی خویش.
به کژی گراییدیم و نابخردی خویش.
اکنون پشیمانیم از کرده خویش.
ما را وا رهان از «ما»یی خویش.
خدایا!
هست تویی.
هستی هستی تویی.
هستی و پایندگی از تو است و بس.
مردگی و زندگی از تو است و بس.
همه را روی به سوی تو است و بس.
تو به کس و کس به تو مانند نیست.
آن کدام دل است؟ که گرفتار تو نیست.
از همه چیز و همه کس، دل گسستیم تا در تو پیوستیم.
اکنون راز و نیازمان را به خویش بخوان و از برای خویش بدان. از این روی، دست نیاز باز گشودیم تا با تو راز گوییم و پیوسته در گفتوگوییم و تا وا ننمایی در جستوجوییم.
هر که نه جویای تو گمراه به و هر که نه پویای تو در راه به.
خدایا!
در این پنج روز سرای سپنج، ما را در گنج گشادی و به رنج افگندی.
از گنجمان مکاه و از رنجمان بکاه.
هر چه در دل فرو آید، در دیده نکو نماید. از این روی، آبشخوار اندیشهمان را یاور باورمان به آن نور سپید سپند بکن و ما نشیبستانیان را به فرازستان مینوی مینوان راهبری کن.
ما را به بهشت بخواندی و از دوزخ براندی.
چون گل بهشت در چشمان دوستان، خار است، جوینده تو را با بهشت چه کار است؟! و چون آتش دوری داشتی، دوزخ پر آتش از چه افراشتی؟!
پسای بهشت! سر تو نداریم، دردسرمان مده.
ای دوزخ! تن تو نداریم، از خود آگاهیمان مده.
پشیمانیم و گریانیم و بیتو نمانیم.
خدایا!
تویی که سپهر روان و گردان را به پای و اختران فروزان را بر جای داری.
در پیشگاه تو، دل آگاه از نگاه به گناه در نمیافتد.
گرچه سپاه سیاه گناه بر وی بتازد و بر خویش بنازد.
اینک
اگر تو ببخشایی، دیگران چه داد و چه بیداد.
اگر تو داد کنی، بخشایش دیگران چونان باد، باد.
از این است که باد ما و بود ما از داد توست و چنان کن که روانمان گراینده داد، باد.
باشد تا همه مردم از داد تو شادمان و از تو داد یابد زمین و زمان.
آنچه کردهایم تو بر ما مگیر و باده عشقت ز مستان وا مگیر.
امید که ترکمان مگیری و برگمان زر بگیری.
چشمان بیفروغمان به روشنایی فر و فروغ تو بادا چراغان.