راز و نیازهای روزانه با معبود
فربود شکوهی (جلوه)
خدایا!
به مهر گران تو، نگاه نگرانمان دلبسته و وابسته است.
ما آردمان را بیختیم و الکمان را آویختیم، ولی راز هستی را درنیافتیم.
شرمسار و خاکساریم و آزرم و شرم داریم که در برابر تو چیزی بیاوریم.
خواستیم تا پیش جانان، پیشکش جان بیاوریم.
پس
دانایی ده تا در راه نیفتیم و بینایی ده تا در چاه نیفتیم.
خرم آن جانی که با جانان یکی بشود و در میان آن جان، گنجی نهان پیدا و هویدا بشود.
این است پیشکش درویشی که بینوا ندارد بیش.
کدام درد بود از این بیش که دلبر، توانگر و دلداده، درویش؟
خدایا!
ای در نهانی، پیدا و در پیدایی، نهان!
خاموشی تو، از گویایی توست و نهانی تو، از پیدایی توست.
دو گیتی از تو پیدا و تو در جان، همیگویی دمادم راز پنهان.
ز تن، کاهش و جانفزونی ز توست.
نشان جستن از ما و نمودن ز توست.
هر کسی را امیدی و امیدمان دیدار توست.
ما را بیدیدار تو، نه به مزد یاری است و نه به بهشت، کاری.
نیک و بد، آینه رخسار آشکار توست.
باد ما و بود ما از داد توست و رستن از بیداد هم از داد توست.
تویی که گوهر گویندهای و این گیهان، همهمه نغمه آواز خوشنوازی توست.
پس
برافگن پرده و دیدار بنمای و به ما هم دمی، رخسار بنمای.