می ترسم، پس هستم!
بابک بهاری: وهم و اهمیت فضای توهم. یکی از مهمترین کارکردهای آثار هنری ایجاد کنش چه از طریق حس که معمولا سهل تر بهدست میآید و دیگری از طریق تکانههای ذهنی است که معمولا از پی آمد تکانههای حسی اتفاق میافتد. وهم و توهم از امور دوگانه همزمانی حس و تعقل اتفاق میافتد، در عین ترس همزمان چاره اندیشی برای خروج از این وضعیت و لذت قرار گرفتن در آن، هسته فیلمهای جنایی و تعلیقی هستند.
عکاس: راستین حقیقی
عکس نخست: سیاه و سفید، کادر افقی مربع، نما از بالا فضایی خالی و نوری که از تنها محل ورودی به درون نفوذ کرده است.
فضای مکعب مستطیلی سیاه و تاریک و آستانه روشن تضاد پر تنش و انرژی و ظرفیت بلقوه اثر است که هر لحظه میتواند بالفعل شود. اشخاص وارواح و تمامی اتفاقهای عالم ممکن است هر لحظه به این مکان ورود پیدا کنند که براستی این یادآوری بسیار جالبی برای اهمیت و بودن در است و نقبی که به خاطراتمان به کودکی و لولویی که هرگز نخوردمان! میزند. با توجه به مفاهیم نمادین مربع و مستطیل(زمین) ثبات و آرامش و قدرت، آنچه اثر را به چالش میکشد نبرد نور و تاریکی و سیاهی و سپیدی است که نقطه و گرانیگاه ماجراست. ما بهمراه هنرمند پا بجایی گذاشتهایم البته با فاصلههای زمانی متفاوت! او قبلتر آمده مکان یابی کرده و سپس ما را در جایگاه خودش نشانده و رفته است. اینک ما هستیم و ناشناخته هایی که در ذهنمان داستان سرایی میکنند و هر اتفاقی را هر لحظه ممکن است رقم بزنند. پاشش نور از مربعی که در مرکزیت اثر قرار گرفته اتفاق اصلی اثر است. آیا چیزی کسی در تاریکیها پنهان است؟، آیا اتفاق خاصی قرار است از بیرون در این محل رخ دهد و هزاران آیاهای دیگر که ما را در این وادی سرگردان کرده است. چیستی و کجایی مکان و چرایی حضور بینشان از نشانه جز نوار نوری از دسته پرسشهای بیشماری هستند که مسلسل وار بیننده را درگیر میکند و هیچ گوشه و کناری برای دمی استراحتش در اینجا برایش نیست مگر باند نوری که میتواند دام چالهای برای اتفاقی که نمیدانیم چیست باشد که نکته اصلی عکس همین اضطرار دایمی است و دانم که نمیدانم چیست؟.
عکاس: گلرخ محمدی
عکس دوم: سیاه و سفید، کادر عمودی، راهرویی با کفپوشی که تصور آب را دامن میزند، پنچ راهروی افقی.
اثر دارای فضایی وهم آلود خصوصا کف پوشی نامعلوم چیزی بین رودخانهای سیاه و پوششی از چرم و نور پردازی غریب که فضا را نامانوس کرده است. شش دیوارکوب روشن و شش سیاه فرو رفتگیهای منظم هندسی(درها) با مربعهای سقفها جهان ساکن و متحرک را بهصورت اشکال هندسی به نمایش گذاشتهاند. سکوت نقطه ثقل محیط و اثر است همان چیزی که در این راهروها میوزد و ذهن را به گفتوگو و خوانش میطلبد. نبردی که با باز شدن دری و طنین گامهای کسی جبهه سکوت درهم شکسته خواهد شد به جهان اکنون ورود پیدا میکنیم. بازتاب نورپاشی بر کف با توجه به اشکال پدیدار شده از نوعی دعوت برای حرکت چشم و سریدن بر روی آن را همانند اسکی برروی آب آسان دلپذیر کرده و رفت و برگشتها در این سکوت همانند سرسره بازی بچهها در پارک خواستنی و محیطی برای فکر کردن را رقم زده است. احساس بودن در فضا، مسطح نبودن و عمق داشتن عکس، قدم زدن و صدای قدمها و فکر کردن هایت را شنیدن چیزیست که در عکس دریافت میکنی و هنرمند به مخاطبش واگذار میکند، گویی در باغ عدنی هستی همراه ارسطو و افلاطون و سقراط برای پرسشهای ازلی و ابدی جهان هستی و آنگاه که به خود میآیی در راهرو هتلی هستی که منتظر پیشخدمت برای خوش آمد گویی که هر لحظه ممکن است سر برسد با چمدان هایی که همراهش هست البته اگر هتلی باشد، برسد. اینجا! زیرا نمیدانیم اینجا کجاست و رعایت مینیمال بودن عکس چنین اقتضا میکند و نمیدانم کجا تا پایان باید همراهمان باشد زیرا از لوازمات این سفر بوده است. تا شما چه فکر کنید؟ من مسافرم چون آب رودها.
عکاس: کیهان مسرت
عکس سوم: رنگی، کادر عمودی، ورودی ساختمانی آجری با ستونها و نور افتاب کم شدت صبحگاهی و یا شامگاهی.
حضور و حرکت نور هم به جابهجایی انرژی هم باعث تداوم حرکت چشمی و هم به کشف اشیایی توسط سایه هایشان(نردههای آهنی) منجر میشود. ندانستگی کلید این تصویر روشن اما پوشیده ابهام و ایهام است. تقابل سیاهی و نور و شکلهای تیز هندسی(مثلث ها) همطراز نبرد بین شناختهها و ناشناختهها شده است. مرز کشی بین دانستهها آنجایی که نور هست و آنجایی که سیاهی مطلق است از سویی حضور دیوارهای آجری که نماد و نماینده قدمت و گذشته هستند هم برانگزاننده حس شیرین نوستالژیک و هم حس ترس ناشناختگی را القا میکنند. حس سراسری کنجکاوی در تمامی اثر همراه و مشوق ما برای جستوجوی بیپایانمان هست. براستی لذت گشتن و جستوجو در انسان چیست و از کجا سرچشمه میگیرد؟. این سوالات بهمراه دیگر پرسشهای عام ما را در تمامی طول زندگی همراهیمان میکند. ارزش وهم و ترس که بیشتر اوقات از ندانستگی سرچشمه میگیرد از همین نقطه است. هستی و نیستی محل پرسش هایی بنیادین فلاسفه بوده و هستند. حال در همین مکانها و جاهاست که دوباره همان نمیدانم هاست که بیننده را به گردش و جستوجویی چنین خوشایند که گویی گنجی در خرابه میجوید به تکاپو میافکند و شاید هم با نشانه هایی به پاسخ هایی برسد!.
بین این ظلمت و نور چیزی بجو/ در پس پرده دگر هیچ مگو.
عکاس: مجتبی مهندسی
عکس چهارم: سیاه و سفید، کادر افقی و از بالا، مردی در صحنه با نگاهی به بالا.
فضایی مبهم و ناشناخته و شخصیتی که میتواند خود ما باشیم و این جابهجایی و همذات پنداری بسرعت در ذهن اتفاق میافتد که امر اصلی و مهم تصویر است. صحنه روشن است اما جایی میان ناکجا آباد که مشخص است از مکانهای پرت و دور افتاده است. دو امر خوب توامانی که در عکس اتفاق افتاده، نخست اینکه احساس حضور در معرکه بعنوان کارکتر ماجرا و سپس نقش ناظر که به مدد کادر بندی از بالا اتفاق افتاده است. نبود رنگ و تمرکز بر کارکتر روی نوار نوری آنهم در میانه میدان همه حکایت از یک نما بندی سینمایی تعلیقی مخاطب را برای اتفاقاتی غیرمنتظره آماده نگه میدارد. فضای فیلمهای نوار به همراه تعلیق هیچکاکی از نکات جذاب و شیرین عکس هستند که حس ماجرا جویی را در بیننده زنده نگه میدارد و ذهن را به آشوب میکشاند که در ادامه باید پرسید چرا میترسیم و چرا در وقتی که در جایی که باید آرام باشیم(خانه) فضا را برای ترسیدن و ترساندن(تماشای فیلمهای ترسناک و یا ترساندن همدیگر) آماده میکنیم. در حقیقت ترس و تعلیق توامانی دوگانههای جالبی هستند که انسان میخواهد همزمان هم ترس را بچشد و هم ایمن باشدو این دوگانه بطرز غریبی دوست داشتنی هستند. تنها در چنین موقعیت هایی است که ما ندانستگی را دوست داریم و از به تعویق افتادنش رضایت داریم. باری گاه دانستن مردن است و ندانستگی عین سعادت و لذت.
سخن پایانی
خوشحالم از آنکه نمیدانم و چه دره عمیقیست بین نادانی و نمیدانم. ندانستگی و دانایی در نبردی دائمی در وجود ما بسر میبرند و این بزرگترین رانه زیستی بشری در طول تاریخ بوده است. زیستن برای دانستن یا دانستن برای زیستن، گاه این غلبه داشته و گاه آن، گاه نیز همکناری کردهاند. در هنر است که نداستهها عامل حرکت و لذت ما برای دانستن حرکت و کنجکاوی را رقم میزند. چنین است: میخواهم آب شوم در گستره افق/میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.