حامد سلطانی در نبود همسرش برای دخترش تولد گرفت! | عکس دیده نشده از حامد سلطانی و دخترش
حامد سلطانی و دخترش فاطمه سلما 8 ساله، شادترین روزهای بهمن ماه را در نبود عزیزانشان به شکلی متفاوت از قبل، میگذرانند.
به گزارش ستاره پارسی: حامد سلطانی متولد 13 شهریور 1367 در مشهد است. حامد سلطانی مجری تلویزیون میباشد و در برنامه هایی نظیر عجوبه ها و معلی توانمدی مجیری گری خود را ثابت کرده است. حامد سلطانی طراح گرافیک و فارغ التحصیل رشته گرافیک و مدیرعامل گروه هنری تـلویزیون و صدا و سیمای مشهد می باشد. حامد سلطانی چند سال پیش ازدواج کرده و متاهل است. همسرش فائزه صفری متولد 1368 می باشد. ثمره این ازدواج یک دختر به نام فاطمه سلما و یک پسر به نام محمدمهدی است. حامد سلطانی چند ماق قبل بر اثر تصادف همسر و پسر خود را از دست داد.
حامد سلطانی در تولد دخترش باز هم از همسرش نوشت
حامد سلطانی مجری برنامه های مناسبتی تلویزیون به تازگی با انتشار قاب زیبای پدر و دختری به مناسبت تولد دخترش فاطمه سلما، خاطرات هشت سالِ پیش خود و همسرش هنگام تولد دخترشان را مرور کرد. در ادامه این بخش از نمناک خاطرات زیبای به دنیا آمدن فرزند اول حامد سلطانی و همسرمرحومش را منتشر نموده ایم.
حامد سلطانی مجری اعجوبه ها که خردادماه امسال در سانحه رانندگی به سوگ همسر و پسر خود نشست، در صفحه اینستاگرام خود تولد تنها فرزندش را تبریک گفت و به مرور خاطرات به دنیا آمدن فرزندش پرداخت و باز هم برای او نوشت:
دقیقا هشت سال پیش بود... شانزدهم بهمن هزار و سیصد و نود و سه!
آنقدر پله های بیمارستان را بالا و پایین رفتم، آنقدر طول سالن انتظار را رفتم و آمدم، آنقدر مانیتور شرح حال مادرها را چک کردم، آنقدر از انتظامات و خدمات و پرستارها پرسیدم و پرسیدم و پرسیدم که وقتی خواستند خبر آمدنت را بدهند، هر کدامشان سناریوی جداگانه ای چیده بودند...
آقایی که جلوی ورودی بخش نشسته بود، هربار تلفن روی میزش زنگ میخورد، قبل از آنکه گوشی را بردارد، من نگران منتظر مضطرب را مقابل میز کارش میدید، تلفن را جواب میداد، بی معطلی اسم یک بابا را صدا میزد و بعدش میگفت:مبارکه!
تلفنش زنگ خورد، گوشی را برداشت، من باز هم همانجا بودم، گوشی را گذاشت، این بار کسی را صدا نزد، سکوت کرد و مشغول کار خودش شد، رو گرداندم که دوباره به متر کردن طول سالن مشغول شوم. صدا زد که کجا؟ بیا داداش یه لیوان آب برات بریزم!
گفتم نمیخوام، ممنون! خبری نشد؟
زل زد به من و با لبخند ریز و صدای آرام گفت:بار اوله بابا میشی؟ گفتم:بله؛ گفت پس مبارکه. مامان و بچه هر دو سالمن... و بعد جوری که انگار داشت به برادرش خبر تولد فرزند میداد، خندید و دستش را گذاشت پشت سرم و گفت:نتونستم بیشتر اذیتت کنم!
از حال وصف نشدنی آن لحظه ی خودم چیزی برای گفتن ندارم. که کم نشود از عمق احساسم! که جفا نشود در حق شیرینی لحظه به لحظه اش! همین بس که فقط اشک بودم و شکر...
آمد و شد چراغ خانه ی ما آمد و شد بهانه ی جدید ما برای خوشحال بودن آمد و شد نعمت، و منشا یک دنیا برکت به دل زندگیمان.. بزرگ شد، قد کشید، گریه کرد، خندید...
حالا 32 بار تغییر فصل ها را دیده، 96 ماه زندگی کرده و توی همه ی 2920 روز زندگیش که نه! اما توی همین 243 روز گذشته شاید خیلی بیشتر از هم سن و سالها و همبازی هایش، سردی و گرمی روزگار را چشیده.
امروز تولد همسفر هشت ساله ی من است و من پرم از امید، پر از رویا، پر از آرزوهای بزرگ برای کسی که هر خنده اش، یک سِرُم انگیزه است که می رود توی رگهای زندگی مان...
تولدت مبارک عزیزِ دلِ بابا! فاطمه سلما