محمدعلی عرفینژاد - گروه گزارش: وقتی با حسی از ترس و نگرانی و البته کمی هم شوق برای دستیابی به راز واقعی کلاس و نیمکت و بخاری زغالسنگی و آنسوی واقعیت برای دریافت زندگی توام با خوشحالی،
پیدا کردن همراه و همکلاسی و یک سایه سنگین مردی قدرتمند، طلبکار، با صدای کلفت و چوب آلبالو در دست به نام «آقا» یا بهتر بگویم آقا معلم برای نخستینبار روی نیمکت کهنه وصل شده به میزی دراز که جاکتابی هم داشت و هیچ جای صافی هم در آن دیده نمیشد و پر بود از یادگاریهای بچه مدرسهایها نشستیم، آقای مدیر با نشان دادن یک همکلاسی کمی بزرگتر از خودمان خواست تا به حرفهایش گوش کنیم و تا آخر سال تحملش کنیم و این همکلاسی «مبصر» نام داشت؛ کمی قدرتر، کمی بزرگتر که تنها فرقش با آقا این بود که یک برپا میگفت و یک برجا و چوب آلبالو را مثل چیزی گرانبها، با احترام، روی میز چهارگوش و به موازات دست راست آقا قرار میداد، از همین لحظه، همه ابهت و زورگویی و فشارهای روانیاش به ناگهان فرو میریخت و... «آقا» هر وقت میخواست ما را ادب کند یک جمله تکراری را بر لب میآورد...
- اگه میخواین مثل این جعفری (منظورش مبصر کلاس بود) هر کلاس را ۲ سال و ۳ سال طی نکنین، اول باادب باشین، بعد هم خوب درس بخونین، این جعفری هم اگه سعی میکرد باادب باشه و درس بخونه، اینقدر کلاس به کلاس درجا نمیزد...
در این جمله بلند آزاردهنده خیلی حرفها بود، در حالیکه همه ما از جعفری حساب میبردیم و بابت گردنکلفتیاش، مقداری از چاشت نیمروزیمان را تقدیمش میکردیم، اما هرگز دلمان نمیخواست جای او باشیم. اما او همین گردنکلفتی و ایجاد ترس در دل بچهها را بهتر از ادب و درس خواندن و شاگرد خوب بودن دوست داشت، بعدها که به کلاسهای بالاتر رفتیم، جعفری هنوز هم چوب خوشدست آلبالوی آقا معلمها را میشست و خشک میکرد و میگذاشت روی میز «آقا» تا یک روز که وقتی از کنار پنجره کلاسی که مبصرش بود، میگذشتم شنیدم که آقای اسمعیلی، معلم زورگوی حساب به او میگفت:
- جعفری... به خودت ظلم کردی، به پدر و مادرت ظلم کردی، به بچههای همکلاست چشمغره رفتی، سهم شکلات و شیرینیات را گرفتی، اما یکدفعه شد فکر کنی، عاقبت که چی؟
بعدها جعفری غیر از مبصر بودن، جاسوسی و حق گرفتن و زورگوییاش را افزایش داد و هنگامی که روی تابلوی قبولیها و تجدیدیها و ردیها دور اسمش را با خودنویس با جوهر قرمز خط کشیدند و نوشتند مردود، چوب آلبالوی کهنه و کارکرده معلمها را در دست داشت و میخندید.
جعفری اینبار میخندید و چوب را مثل آقای ناظم به پایش میکوبید و ما فهمیدیم، قرار است اتفاقی بیفتد، صبح فردا که برای گرفتن کارنامه کلاس نهم یا همان سیکل به مدرسه رفتیم با دیدن ناظم و معلم و شاگردان هراسزده و درسوخته دفتر مدرسه تعجبزده به دنبال واقعیت سر میچرخاندیم که تعجبزده دیدیم ۲ پاسبان در حالیکه مچ دست جعفری را محکم گرفته بودند او را به طرف یک تاکسی ایستاده جلوی در مدرسه هدایت میکردند و جعفری طوری میخندید که دندانهای زرد مسواک نزدهاش را به نمایش میگذاشت. او انتقامش را از مدرسه و معلمها و همه ما بچهها گرفته بود، بعدها دیگر او را ندیدیم، تا اینکه هنگام انتخاب بازیگر برای یک پروژه تلویزیونی، ناگهان دیدم با خوشحالی از اتاق انتخاب بیرون آمد... باز هم یادم افتاد که دوران مبصریاش، یکبار گفت...
من یه قهرمانم، میبینین که قهرمان هم میشم... حالا شماها هی درس بخونین... مرا دید و نشناخت، بعد که داشت سیاهی لشگرها را توی یک صف ردیف میکرد، رفتم نزدیکش و زیر گوشش گفتم...
- بالاخره قهرمان شدی؟
اصلا نگاه هم نکرد، با یک ترکه شاید آلبالو یا سیب یا گوجه سبز... چه فرقی میکرد...! یک سیاهی لشگر را توی صف کرد و با خنده گفت...
- فکر کردی نشناختمت، شناختمت، اما من هنوز هم قهرمانم، هنوز هم مبصر هستم، حالا هم خدا رو چه دیدی... شاید یه روز شدم کارگردان، دنیا پره از قهرمانها و مبصرهایی مثل من، فکر کردی همه اینها که دارن فیلم میسازن، کاربلدن؟ یا همه اونهایی که موندن پشت در بیسوادن؟ نه داداش، باید دید رو پیشونیهاشون چی نوشته...
دستیار کارگردان داد کشید:
- جعفری... یهخورده بجنب، همه برن سرجاهاشون، خودت هم فقط یه دیالوگ داری... میدونی که؟
جعفری با لبخندی نگاهم کرد و بعد در جواب دستیار گفت:
- یادتون باشه... هر چی گردنکلفتتر باشین، زودتر زمین میخورین... حالا جون بکنین...
دستیار کارگردان راضی از کار جعفری سرش را تکان داد و گفت...
- این آدم زحمتکش، جزو درسخوانهای همه دوره مدرسهاش بوده، بهترین نمرهها رو داشته، اما عشق به هنر باعث شده بیاد تو کار سینما، یعنی هیچکس قدر او رو نشناخته...
و من حیرتزده از کار روزگار، ماندهام که همه اطلاعات درباره افراد نخبه و نادر، به همین شکل و قیافه و نتیجهگیری منتشر میشود!
باشد که اینگونه نباشد.