روحالله سپندارند: مرد سبیل خاکستری داشت و آستینهای پیراهنش را بالا زده بود. با پیراهن چهارخانه، کنار دستگاه خودپرداز بانک ایستاده بود.
عینکش را آورده بود نوک بینی و کاغذ کوچکی در دست داشت. از عابرها میخواست کمکش کنند. «آقا یه لحظه!... ببخشید خانم یه دقیقه... پسرم؟ میشه لطفا...» روزگار خوبی نبود انگار. نمیشد اعتماد کرد. مردی ایستاده کنار دستگاه خودپرداز و از مردم درخواست کمک دارد. میتوانست دزدی باشد با کارت عابربانک دزدی و نمیخواهد تصویرش در دوربینهای دستگاه ثبت شود. میتوانست گدایی باشد که منتظر کسی است تا بیاید و پول بگیرد و مرد دلخوش باشد که «شلخته بگیرد تا اسکناسی به خوشهچینها برسد.» حتی میتوانست زورگیری باشد که آماده است اسکناس را دست کسی ببیند تا سهم خودش را بخواهد. مرد اما هیچکدام از آنها نبود گویا.
دختری ایستاد و حرفهایش را گوش کرد. «دخترم هر کاری میکنم نمیتونم پول بگیرم.» دختر پرسیده بود «پول نقد؟» که مرد جواب داد: «راستش اصلا پول نمیخوام، باید برای کسی پول بریزم، گفتند با کارت میشه این کار رو کرد.» دختر خندهاش گرفت: «کارت به کارت؟» مرد انگار آزرده شده بود. «سواد دارم دخترم. چشمهام خوب نمیبینه. نسل ما از این چیزا سر درنمیاره.» دختر خندهاش را جمع کرد و ریخت توی صدای مهربانش. «منظوری نداشتم آقا، خب بذارید کمکتون کنم.»
مرد کارت و شمارههایی را به دختر داد و ایستاد کنارش تا کارها انجام شود. دختر که دست به کار شد، مرد برایش تعریف کرد که باید برای دخترش پول بریزد. میگفت که مریض است. سرطان دارد. خرجش بالا ست. شوهرش پول ندارد یا اگر هم دارد، آنقدری نیست که هزینه زندگیشان را جبران کند. دختر پرسیده بود، چقدر بریزد که مرد جواب داد: «ببین چقدر پول دارم، ۲۰۰ هزار تومان برای خودم نگه دار تا آخر ماه خرج کنم، باقیاش را بریز برای دخترم.» دختر انگار ماندهحساب را گرفته بود و گفت: «کلا ۴۸۰ هزار تومان مانده است» مرد کمی فکر کرد: «۱۰۰ تومان هم برای من کافیه، بقیهاش را بریز.» لحظهای نگذشته بود که دوباره گفت: «اصلا همان ۸۰ تومان هم برای من بسه، ۴۰۰ تومانش رو بریز برای دخترم.»
کار که انجام شد. دختر رفته بود. مرد با همان پیراهن چهارخانهاش راه افتاد و همراه جمعیت رفت.