روحالله سپندارند: دختر بچه شوخیاش گرفته بود و داشت اینطرف و آنطرف میدوید. مادرش صدایش میزد: «نگار! برگرد مادر.... نگار! مراقب باش دخترم! »
پیادهرو شلوغ نبود، اما نمیشد اعتماد کرد که بچه ۵-۴ ساله از دیدرس مادرش دور شود. عابری با پالتوی مشکی آرامآرام از کنار پیادهرو میرفت. بیش از آنکه پالتوی مشکیاش وسط تابستان توی ذوق بزند، عصای براقش توجه مردم را جلب کرده بود.
عصایی که به سن و سال او هم نمیخورد. صورت بدون چروک و موهای مشکیاش بیشتر از ۳۰ سال را نشان نمیداد، اما طوری خودش را به عصا تحمیل کرده بود که انگار سنگینی سالها را با خودش میبرد. دختربچه نزدیک مرد با پالتوی سیاه رسیده بود. نیمچه سایهای از عصر تابستانی گوشه پیادهرو پیدا میشد و مرد خودش را همانجا میکشاند. زن از دور بچهاش را میپایید و نگران بود. صدای آژیر پلیس که از دور آمد، مرد یقه پالتو مشکیاش را بالا زد.
آژیر که دور شد، زن هنوز داشت دخترش را میپایید. چند جوان با سرعت از کنار مرد گذشتند و صدای خندهشان تمام پیادهرو را گرفته بود که دستفروشی نزدیک مرد شد تا فال بفروشد. مرد نخرید، فقط یقه پالتو را دوباره پایین آورد. عصایش که از سایه بیرون میزد، برق آفتاب روی دسته عصا بیرحم میشد.
زن داشت عرق پیشانیاش را پاک میکرد که برق عصا دختربچه را گرفته بود. ۱۰ متری از مادرش فاصله داشت و به عصای مرد نزدیک شده بود. صدای آژیر پلیس دیگر نمیآمد. زن نفسش به شماره افتاد. خواست اسم دخترش را صدا بزند، فکر کرد که گفته است: «نگار! برگرد» اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. چشمهای زن انگار سیاهی رفته بود و دیگر نمیدید. دختربچه حالا مماس با عصای مرد راه میرفت. لحظهای سرش را بالا گرفت تا صورت مرد را ببیند. بعد با پایش زد زیر عصا و فرار کرد. مرد همه سنگینیاش را رها کرده بود. فرو ریخت و کف پیادهرو افتاد. زن نفس راحتی کشید.