زیبای خفته در زندگی
فاطمه امیراحمدی روزنامهنگار
![]()
ضرب میگیری با پاها روی سنگفرش کف خیابان. خاک زیر انبوهی آواره قیر، محروم از نور خورشید دفن شده است. خیابان عریض را طی میکنی تا یک باریک راه قدیمی؛ جا مانده از تاریخ دیروز در امروز. بوی خاک میدهد. اول صبح، سلام این باریک راه، عجیب به دل مینشیند.
آرام کف کفشها بوسه بر زمین زده و پیش میروند. هرم این باریک راه، نقطه عالم است. جمع هستی در این نقطه حجم گرفته است.
ضربآهنگ پاهای شتابان به سوی مقصد، صدای تو را به گوشم میرساند. آواز پیچیدهات در این دهلیز به جان مینشیند و سر به زیر، به این آواز گره میخورم.
عجب پرستشگاهی است؛ زبانها در کام آرام گرفته و پاها در سکوت مینوازند صدای زندگی را.
کوتاه است اما دلنشین. زمان اینجا بیشتر از هر جای دیگر، معجزه میآفریند؛ کش میآید به بلندای تمام روز و به امید دیداری دوباره و گذری چندباره، هر ثانیه در گوشت زنگ میخورد.
اینجا پاها با سکوت وارد بازی شدهاند و تو ای مخاطب تمام اعصار هستی، در میان آنها رقصکنان همراه شدهای. حتی بوی همدمی با تو در این صبح دلانگیز نقش بر دیوار دل، سکونا میگزیند. آرامش، آبشاری در وجود موجودات در حال گذر، جانها را جلا میدهد.
بوی نم سنگفرش آجری این مکان مقدس که ارمغان بیداری صبحگاه دهلیزنشینان است، مشامها را چه مهربانانه نوازش میدهد.
اینجا بوی تو را دارد. سرعت پاها، نشان از حضورت در زندگی است. بالاخره نشانهها را میگذاری تا سرگردان نشویم. صدای تو در این هیاهو هنوز به گوش میرسد «زندگی زیباست فرصتی که شانس هر کسی نیست».
امید جان باز هم برایت خواهم نوشت.
مینویسم تا روزگار را نقاشی کنم